ویکی رضوی

تجربیات،آموزش ها، دل نوشته ها و ...

ویکی رضوی

تجربیات،آموزش ها، دل نوشته ها و ...

خوش آمدید .... .......... ..... لطفاً در صورت کپی برداری، منبع و آدرس این وبلاگ ذکر شود ..... تمامی پست های زیر شاخه "بهترین ها" همواره آپدیت خواهند شد
فا تولز - ابزار رایگان وبمسترساخت حرفه ای کد متن متحرک
ویکی رضوی

واحه یی در لحظه
سکوت سرشار از ناگفته هاست...
از سر نوشت تا سرنوشت تنهاییم!

بایگانی
نویسندگان
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۶ دی ۰۲، ۰۸:۳۳ - یاقوت ...
    🙃
  • ۲۲ دی ۰۲، ۰۹:۰۷ - یاقوت ...
    😬

آخرین مطالب

۱۳۹ مطلب با موضوع «منتخب فرهنگی و ادبی» ثبت شده است

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند

بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند

همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست

طاقتم اظهار عجزو نا توانی می کند

بلبلی در سینه می نالد هنوزم کاین چمن

با خزان هم آشتی و گل فشانی می کند

ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز

چشم پروین همچنان چشمک پرانی می کند

نای ما خاموش ولی این زهره شیطان هنوز

با همان شور و نوا دارد شبانی می کند

گر زمین دود هوا گردد همانا، آسمان

با همین نخوت که دارد آسمانی می کند

سالها شد رفته دمسازم زدست اما هنوز

در درونم زنده است و زندگانی می کند

با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من

خاطرم با خاطرات خود تبانی می کند

بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

چون بهاران می رسد با من خزانی می کند

طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند

آنچه گردون می کند با ما نهانی می کند

می رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان

دفتر دوران ما هم بایگانی می کند

"شهریارا" گو دل از ما مهربانان نشکنید

ورنه قاضی در قضا نامهربانی می کند

من و انکارِ شراب! این چه حکایت باشد؟

غالباً این قَدَرَم عقل و کِفایت باشد

تا به غایت رهِ میخانه نمی‌دانستم

ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد

زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز

تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد

زاهد ار راه به رندی نَبَرَد معذور است

عشق کاریست که موقوف هدایت باشد

من که شب‌ها رهِ تقوا زده‌ام با دف و چنگ

این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد؟

بندهٔ پیرِ مغانم که ز جهلم بِرَهانْد

پیرِ ما هر چه کُنَد عینِ عنایت باشد

دوش از این غصه نَخُفتَم که رفیقی می‌گفت

حافظ ار مست بُوَد جایِ شکایت باشد

رندان سلامت می‌کنند جان را غلامت می‌کنند

مستی ز جامت می‌کنند مستان سلامت می‌کنند

در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر

وز دلبران خوش باشتر مستان سلامت می‌کنند

غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر

خورشید ربانی نگر مستان سلامت می‌کنند

افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی

بی پا چو من پوید کسی مستان سلامت می‌کنند

ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو

من کس نمی‌دانم جز او مستان سلامت می‌کنند

ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا

وی شاه طراران بیا مستان سلامت می‌کنند

حیران کن و بی‌رنج کن ویران کن و پرگنج کن

نقد ابد را سنج کن مستان سلامت می‌کنند

شهری ز تو زیر و زبر هم بی‌خبر هم باخبر

وی از تو دل صاحب نظر مستان سلامت می‌کنند

آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو

وان شاه خوش خو را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو

وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن جا که یک باخویش نیست یک مست آن جا بیش نیست

آن جا طریق و کیش نیست مستان سلامت می‌کنند

آن جان بی‌چون را بگو وان دام مجنون را بگو

وان دُرّ مکنون را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو

وان یار و همدم را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو

وان طور سینا را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن توبه سوزم را بگو وان خرقه دوزم را بگو

وان نور روزم را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو

وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت می‌کنند

ای شه حسام الدین ما ای فخر جمله اولیا

ای از تو جان‌ها آشنا مستان سلامت می‌کنند

شه شبانگه باز آمد شادمان

کامشبان حملست و دورند از زنان

خازنش عمران هم اندر خدمتش

هم به شهر آمد قرین صحبتش

گفت ای عمران برین در خسپ تو

هین مرو سوی زن و صحبت مجو

گفت خسپم هم برین درگاه تو

هیچ نندیشم به جز دلخواه تو

بود عمران هم ز اسرائیلیان

لیک مر فرعون را دل بود و جان

کی گمان بردی که او عصیان کند

آنک خوف جان فرعون آن کند

چنین حکایت کنند که در روزگاران قدیم نره خری با ماچه خری نرد عشق می باخت و داستان دلدادگی آنها نُقل محافل بود. نره خر در اندیشه بود که زوجه ای مرغوب اختیار کند. سر انجام مادر خویش را مجبورکرد که به خواستگاری ماچه خر همسایه برود.

مادر که پاردُمش از گردش روزگارساییده شده بود به اوگفت : الاغ جان ، برای ازدواج باید مغز خر و دل شیر داشت، می دانم که اولی را داری ولی از داشتن دومی بیم دارم.
نره خر که از عطر یونجه زار و بوی دلدار سرمست بود، پاسخ داد : مادرجان به خود بیم راه مده ،هرچه خواهی از مرحوم پدر به ارث برده ام، دیگر نگران چه هستی ،اکنون آنچه می توانی در حق این خرترین انجام بده که یار چشم انتظار است و رقیب بسیار.

سرانجام مادر با اکراه به خواستگاری رفت و پس از چندی به میمنت و مبارکی خطبه عقد جاری شد و زندگی سرشار از خریت آنها آغاز گردید و اینک ادامه ماجرا...


چون که شد صیغه عاقد جاری
هر دو گشتند خر یک گاری

بعد آن وصلت خوب و خَرَکی
هردو خوشحال ولیکن اَلَکی

هر دو خرکیف ازین وصلت پاک
روز وشب غلت زنان در دل خاک


نرّه خر بود پی ماچۀ خویش
آخورش چال ، علف اندر پیش

ماچه خر با ادب و طنّازی
داشت می داد خرک را بازی

بُرد سم های جلو را به فراز
پوزه چرخاند به صد عشوه و ناز

گفت به به چه خر رعنایی
مُردم از بی کَسی و تنهایی

یک طویله خری ای شوهر من
تو کجا بوده ای ای دلبر من

بین خرها نبود عین تو خر
آمدی نزد خودم بی سر خر

نه بود مادر تو در بر من
نه بود خواهر تو سرخر من

چون جدا گشتی از آن جمع خران
کور شد چشم همه ماچه خران

بعد ازین در چمن و سبزه و باغ
نیست غیر از من و تو هیچ الاغ

یونجه زاریست در این دشت بغل
ببر آنجا تو مرا ماه عسل


زود می پوش کنون پالون نو
پُر بکن توبره از یونجه و جو

باز شد نیش خر از خوشحالی
گفت به به چه قشنگ و عالی

عرعری کرد به آواز بلند
هردو از فرط خریّت خرسند

ماچه خر بود پر از باد غرور
که عجب نره خری کرده به تور

بعد ماه عسل و گشت و گذار
نره خر گشت روان در پی کار

شغل او کارگر خرّاطی
گاه می رفت پی الواطی

نره خر چون خرش از پل رد شد
با زن خویش شدیداً بد شد

عرعر و جفتک او گشت فزون
دل آن ماچه نگو، کاسۀ خون

ماچه خر گشت، بسی دل نگران
چه کند با ستم نرّه خران

مادرش گفت کنون در خطری
زود آور به سرش کره خری

میخ خود گر تو نکوبی عقبی
مگر از بیخ تو جانا عربی

ماچه خر حرف ننه باور کرد
پالون تاپ لِسَش دربر کرد

دلبری کرد به صد مکر و فسون
ماچه خر لیلی و شوهر مجنون

بعد چندی شکمش باد نمود
از بد حادثه فریاد نمود

گشت آبستن و زایید خری
شد اضافه به جهان کره خری

نره خر دید که افتاده به دام
جفتک خویش بیافزود مدام

ماچه خر داد ز کف صبر و شکیب
در طویله تک و تنها و غریب

یک طرف کره خری در آغوش
بار یک نره خری هم بر دوش

گشت بیچاره، چو این کاره نبود
جز طلاق از خرنر چاره نبود

کرد افسارو طنابش پاره شد
جدا ماچه خر بیچاره


تازه فهمید که آزادی چیست
درجهان خرمی و شادی چیست

دیگر او خر نشود بیهوده
تازه او گشته کمی آسوده


هرکه یک بار شود خر، کافیست
بیش از آن احمقی و علافیست


مغز خر خورده هرآن کس که دوبار
با خری باز نهد قول و قرار


گفتم این قصه که خرهای جوان
پند گیرند ز ما کهنه خران

ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت

بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت

حیف است طایری چو تو در خاک‌دانِ غم

زین جا به آشیانِ وفا می‌فرستمت

در راهِ عشق مرحلهٔ قُرب و بُعد نیست

می‌بینمت عیان و دعا می‌فرستمت

هر صبح و شام قافله‌ای از دعای خیر

در صحبتِ شمال و صبا می‌فرستمت

تا لشکرِ غمت نکند مُلکِ دل خراب

جانِ عزیزِ خود به نوا می‌فرستمت

ای غایب از نظر که شدی هم‌نشین دل

می‌گویمت دعا و ثنا می‌فرستمت

در رویِ خود تَفَرُّجِ صُنع خدای کن

کآیینهٔ خدای‌نما می‌فرستمت

تا مطربان ز شوقِ مَنَت آگهی دهند

قول و غزل به ساز و نوا می‌فرستمت

ساقی بیا که هاتفِ غیبم به مژده گفت

با درد صبر کن که دوا می‌فرستمت

حافظ، سرودِ مجلس ما ذکرِ خیرِ توست

بشتاب هان که اسب و قبا می‌فرستمت

در هوایت بی قرارم روز و شب

سر ز پایت برندارم روز و شب

 

روز و شب را همچو خود مجنون کنم

روز و شب را کی گذارم روز و شب

 

جان و دل از عاشقان می خواستند

جان و دل را می سپارم روز و شب

 

تا نیابم آن چه در مغز منست

یک زمانی سر نخارم روز و شب

 

تا که عشقت مطربی آغاز کرد

گاه چنگم گاه تارم روز و شب

 

می زنی تو زخمه و بر می رود

تا به گردون زیر و زارم روز و شب

 

ساقیی کردی بشر را چل صبوح

زان خمیر اندر خمارم روز و شب

 

ای مهار عاشقان در دست تو

در میان این قطارم روز و شب

 

می کشم مستانه بارت بی خبر

همچو اشتر زیر بارم روز و شب

 

تا بنگشایی به قندت روزه ام

تا قیامت روزه دارم روز و شب

 

چون ز خوان فضل روزه بشکنم

عید باشد روزگارم روز و شب

 

جان روز و جان شب ای جان تو

انتظارم انتظارم روز و شب

 

تا به سالی نیستم موقوف عید

با مه تو عیدوارم روز و شب

 

زان شبی که وعده کردی روز بعد

روز و شب را می شمارم روز و شب

 

بس که کشت مهر جانم تشنه است

ز ابر دیده اشکبارم روز و شب

مردان خدا پردهٔ پندار دریدند

یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند

 

هر دست که دادند از آن دست گرفتند

هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند

 

یک طایفه را بهر مکافات سرشتند

یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند

 

یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند

یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند

 

جمعی به در پیر خرابات خرابند

قومی به بر شیخ مناجات مریدند

 

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد

یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

 

فریاد که در رهگذر آدم خاکی

بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند

 

همت طلب از باطن پیران سحرخیز

زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند

 

زنهار مزن دست به دامان گروهی

کز حق ببریدند و به باطل گرویدند

 

چون خلق درآیند به بازار حقیقت

ترسم نفروشند متاعی که خریدند

 

کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است

کاین جامه به اندازهٔ هر کس نبریدند

 

مرغان نظرباز سبک‌سیر فروغی

از دام گه خاک بر افلاک پریدند

یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا

یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا

 

نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی

سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا

 

نور تویی سور تویی دولت منصور تویی

مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا

 

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی

قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا

 

حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی

روضهٔ امید تویی راه ده ای یار مرا

 

روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی

آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا

 

دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی

پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا

 

این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی

راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا

اندک اندک جمع مستان می‌رسند

اندک اندک می پرستان می‌رسند

 

دلنوازان نازنازان در ره اند

گلعذاران از گلستان می‌رسند

 

اندک اندک زین جهان هست و نیست

نیستان رفتند و هستان می‌رسند

 

جمله دامن‌های پرزر همچو کان

از برای تنگدستان می‌رسند

 

لاغران خسته از مرعای عشق

فربهان و تندرستان می‌رسند

 

جان پاکان چون شعاع آفتاب

از چنان بالا به پستان می‌رسند

 

خرم آن باغی که بهر مریمان

میوه‌های نو زمستان می‌رسند

 

اصلشان لطفست و هم واگشت لطف

هم ز بستان سوی بستان می‌رسند

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت

چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

 

یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بیدل بدیم

پرده برانداختی کار به اتمام رفت

 

ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت

سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت

 

مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق

خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت

 

عارف مجموع را در پس دیوار صبر

طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت

 

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی

حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

 

هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت

آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

 

ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان

راه به جایی نَبُرد هر که به اَقدام رفت

 

همت سعدی به عشق میل نکردی ولی

می چو فرو شد به کام عقل به ناکام رفت

من عاشقی از کمال تو آموزم

بیت و غزل از جمال تو آموزم

در پردهٔ دل خیال تو رقص کند

من رقص خوش از خیال تو آموزم

فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش

گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند

خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش

جای آن است که خون موج زند در دل لعل

زین تغابن که خزف می‌شکند بازارش

بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود

این همه قول و غزل تعبیه در منقارش

ای که در کوچه معشوقه ما می‌گذری

بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش

آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست

هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل

جانب عشق عزیز است فرومگذارش

صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه

به دو جام دگر آشفته شود دستارش

دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود

نازپرورد وصال است مجو آزارش

از همه سوی جهان جلوه او می بینم
جلوه اوست جهان کز همه سو می بینم

چشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل
چهره اوست که با دیده او می بینم

تا که در دیده من کون و مکان آینه گشت
هم در آن آینه آن آینه رو می بینم

او صفیری که ز خاموشی شب می شنوم
و آن هیاهو که سحر بر سر کو می بینم

چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل
آن نگارین همه رنگ و همه بو می بینم

تا یکی قطره چشیدم منش از چشمه قاف
کوه در چشمه و دریا به سبو می بینم

خیزید عاشقان که سوی آسمان رویم
دیدیم این جهان را تا آن جهان رویم
نی نی که این دو باغ اگر چه خوش است و خوب
زین هر دو بگذریم و بدان باغبان رویم
سجده کنان رویم سوی بحر همچو سیل
بر روی بحر زان پس ما کف زنان رویم
زین کوی تعزیت به عروسی سفر کنیم
زین روی زعفران به رخ ارغوان رویم
از بیم اوفتادن لرزان چو برگ و شاخ
دل‌ها همی‌طپند به دارالامان رویم
از درد چاره نیست چو اندر غریبییم
وز گرد چاره نیست چو در خاکدان رویم
چون طوطیان سبز به پر و به بال نغز
شکرستان شویم و به شکرستان رویم
این نقش‌ها نشانه نقاش بی‌نشان
پنهان ز چشم بد هله تا بی‌نشان رویم
راهی پر از بلاست ولی عشق پیشواست
تعلیممان دهد که در او بر چه سان رویم
هر چند سایه کرم شاه حافظ است
در ره همان به‌ست که با کاروان رویم
ماییم همچو باران بر بام پرشکاف
بجهیم از شکاف و بدان ناودان رویم
همچون کمان کژیم که زه در گلوی ماست
چون راست آمدیم چو تیر از کمان رویم
در خانه مانده‌ایم چو موشان ز گربگان
گر شیرزاده‌ایم بدان ارسلان رویم
جان آینه کنیم به سودای یوسفی
پیش جمال یوسف با ارمغان رویم
خامش کنیم تا که سخن بخش گوید این
او آن چنانک گوید ما آن چنان رویم

این مستاجر طبقه ششم نیست که با فاشیسم مخالف است، بلکه فاشیسم است که با مستاجر طبقه ششم مخالف است!

هر یک چندی یکی برآید که منم

با نعمت و با سیم و زر آید که منم

چون کارک او نظام گیرد روزی

ناگه اجل از کمین برآید که منم

این کیست این این کیست این این یوسف ثانی است این

خضر است و الیاس این مگر یا آب حیوان است این

این باغ روحانی است این یا بزم یزدانی است این

سرمه سپاهانی است این یا نور سبحانی است این

آن جان جان افزاست این یا جنت المأواست این

ساقی خوب ماست این یا باده جانی است این

تنگ شکر را ماند این سودای سر را ماند این

آن سیمبر را ماند این شادی و آسانی است این

امروز مستیم ای پدر توبه شکستیم ای پدر

از قحط رستیم ای پدر امسال ارزانی است این

ای مطرب داووددم آتش بزن در رخت غم

بردار بانگ زیر و بم کاین وقت سرخوانی است این

مست و پریشان توام موقوف فرمان توام

اسحاق قربان توام این عید قربانی است این

رستیم از خوف و رجا عشق از کجا شرم از کجا

ای خاک بر شرم و حیا هنگام پیشانی است این

گل‌های سرخ و زرد بین آشوب و بردابرد بین

در قعر دریا گرد بین موسی عمرانی است این

هر جسم را جان می کند جان را خدادان می کند

داور سلیمان می کند یا حکم دیوانی است این

ای عشق قلماشیت گو از عیش و خوش باشیت گو

کس می نداند حرف تو گویی که سریانی است این

خورشید رخشان می رسد مست و خرامان می رسد

با گوی و چوگان می رسد سلطان میدانی است این

هر جا یکی گویی بود در حکم چوگان می دود

چون گوی شو بی‌دست و پا هنگام وحدانی است این

گویی شوی بی‌دست و پا چوگان او پایت شود

در پیش سلطان می دوی کاین سیر ربانی است این

آن آب بازآمد به جو بر سنگ زن اکنون سبو

سجده کن و چیزی مگو کاین بزم سلطانی است این

 

خداوندى که در وحدت قدیم است از همه اشیا
نه اندر وحدتش کثرت، نه محدث زین همه تنها
 
چه گوئى از چه او عالم پدید آورد از لولو
که نه مادت بد و صورت، نه بالا بود و نه پهنا
 
همى گوئى که بر معلول خود علت بود سابق
چنان چون بر عدد واحد، و یا بر کل خود اجزا
 
به معلولى چو یک حکم است و یک وصف آن دو عالم را
چرا چون علت سابق توانا باشد و دانا؟
 
هر آنچ امروز نتواند به فعل آوردن از قوت
نیاز و عجز اگر نبود ورا چه دى و چه فردا
 
همى گوئى زمانى بود از معلول تا علت
پس از ناچیز محض آورد موجودات را پیدا
 
زمانى کز فلک زاید فلک نابوده چون باشد
زمان و چیز ناموجود و ناموجود بى مبدا
 
اگر هیچیز را چیزى نهى قایم به ذات خود
پس آمد نفس وحدت را مضاد و مثل در آلا
 
و گر زین صورت هیچیز حرف و صوت مى خواهى
مسلم شد که بى معلول نبود علت اسما
 
تقدم هست یزدان را چو بر اعداد وحدان را
زمان حاصل مکان باطل حدث لازم قدم بر جا
 
مکن هرگز بدو فعلى اضافت گر خرد دارى
بجز ابداع یک مبدع کلمح العین او ادنا
 
مگو فعلش بدان گونه که ذاتش منفعل گردد
چنان کز کمترین قصدى به گاه فعل ذات ما
 
مجوى از وحدت محضش برون از ذات او چیزى
که او عام است و ماهیات خاص اندر همه احیا
 
گر از هر بینشش بیرون کنى وصفى برو مفزا
دو باشد بى خلاف آنگه نه فرد و واحد و یکتا
 
اگر چه بى عدد اشیا همى بینى در این عالم
ز خاک و باد و آب و آتش و کانى و از دریا
 
چو هاروت ار توانستى که اینجا آئى از گردون
از اینجا هم توانى شد برون چون زهره زهرا
 
ز گوهر دان نه از هستى فزونى اندر این معنى
که جز یک چیز را یک چیز نبود علت انشا
 
خرد دان اولین موجود، زان پس نفس و جسم آنگه
نبات و گونه حیوان و آنگه جانور گویا
 
همى هریک به خود ممکن بدو موجود ناممکن
همى هریک به خود پیدا بدو معدوم ناپیدا
 
چه گوئى چیست این پرده بر این سان بر هوا برده
چو در صحراى آذرگون یکى خرگاه از مینا؟
 
به خود جنبد همی، ور نى کسى مى داردش جنبان
و یا بهر چه گردان شد بدین سان گرد این بالا؟
 
چو در تحدید جنبش را همى نقل مکان گوئى
و یا گردیدن از حالى به حالى دون یا والا
 
بیان کن حال و جایش را اگر دانی، مرا، ورنى
مپوى اندر ره حکمت به تقلید از سر عمیا
 
چو نه گنبد همى گوئى به برهان و قیاس، آخر
چه گوئى چیست از بیرون این نه گنبد خضرا؟
 
اگر بیرون خلا گوئى خطا باشد، که نتواند
بدو در صورت جسمى بدین سان گشته اندروا
 
وگر گوئى ملا باشد روا نبود که جسمى را
نهایت نبود و غایت به سان جوهر اعلا
 
چه مى دارد بدین گونه معلق گوى خاکى را
میان آتش و آب و هواى تندر و نکبا؟
 
گر اجزاى جهان جمله نهى مایل بر آن جزوى
که موقوف است چون نقطه میان شکل نه سیما
 
چرا پس چون هوا او را به قهر از سوى آب آرد
به ساعت باز بگریزد به سوى مولد و منشا؟
 
اگر ضدند اخشیجان را هر چار پیوسته
بوند از غایت وحدت برادروار در یک جا
 
و گر گوئى که در معنى نیند اضداد یک دیگر
تفاوت از چه شان آمد میان صورت و اسما؟
 
ز اول هستى خود را نکو بشناس و آنگاهى
عنان برتاب از این گردون وزین بازیچه غبرا
 
تو اسرار الهى را کجا دانی؟ که تا در تو
بود ابلیس با آدم کشیده تیغ در هیجا
 
تو از معنى همان بینى که در بستان جان پرور
ز شکل و رنگ گل بیند دو چشم مرد نابینا

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم

دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم

دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آید

دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینم

مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده

ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌بینم

قناعت می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم

تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم

خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه

که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی‌بینم

نم چشم آبروی من ببرد از بس که می‌گریم

چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی‌بینم

کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد

به امید دمی با دوست وان دم هم نمی‌بینم

قدرت کردگار می بینم

حالت روزگار می بینم

حکم امسال صورت دگر است

نه چو پیرار و پار می بینم

از نجوم این سخن نمی گویم

بلکه از کردگار می بینم

غین در دال چون گذشت از سال

بوالعجب کار و بار می بینم

در خراسان و مصر و شام و عراق

فتنه و کارزار می بینم

گرد آئینه ضمیر جهان

گرد و زنگ و غبار می بینم

همه را حال می شود دیگر

گر یکی در هزار می بینم

ظلمت ظلم ظالمان دیار

غصهٔ درد یار می بینم

قصهٔ بس غریب می شنوم

بی حد و بی شمار می بینم

جنگ و آشوب و فتنه و بیداد

از یمین و یسار می بینم

غارت و قتل و لشکر بسیار

در میان و کنار می بینم

بنده را خواجه وش همی یابم

خواجه را بنده وار می بینم

بس فرومایگان بی حاصل

عامل و خواندگار می بینم

هرکه او پار یار بود امسال

خاطرش زیر بار می بینم

مذهب ودین ضعیف می یابم

مبتدع افتخار می بینم

سکهٔ نو زنند بر رخ زر

در همش کم عیار می بینم

دوستان عزیز هر قومی

گشته غمخوار و خوار می بینم

هر یک از حاکمان هفت اقلیم

دیگری را دچار می بینم

نصب و عزل تبکچی و عمال

هر یکی را دوبار می بینم

ماه را رو سیاه می یابم

مهر را دل فَگار می بینم

ترک و تاجیک را به همدیگر

خصمی و گیر و دار می بینم

تاجر از دست دزد بی همراه

مانده در رهگذار می بینم

مکر و تزویر و حیله در هر جا

از صغار و کبار می بینم

حال هندو خراب می یابم

جور ترک و تتار می بینم

بقعه خیر سخت گشته خراب

جای جمع شرار می بینم

بعض اشجار بوستان جهان

بی بهار و ثمار می بینم

اندکی امن اگر بود آن روز

در حد کوهسار می بینم

همدمی و قناعت و کُنجی

حالیا اختیار می بینم

گرچه می بینم این همه غمها

شادئی غمگسار می بینم

غم مخور زانکه من در این تشویش

خرمی وصل یار می بینم

بعد امسال و چند سال دگر

عالمی چون نگار می بینم

چون زمستان پنجمین بگذشت

ششمش خوش بهار می بینم

نایب مهدی آشکار شود

بلکه من آشکار می بینم

پادشاهی تمام دانائی

سروری با وقار می بینم

هر کجا رو نهد بفضل اله

دشمنش خاکسار می بینم

بندگان جناب حضرت او

سر به سر تاجدار می بینم

تا چهل سال ای برادر من

دور آن شهریار می بینم

دور او چون شود تمام به کار

پسرش یادگار می بینم

پادشاه و امام هفت اقلیم

شاه عالی تبار می بینم

بعد از او خود امام خواهد بود

که جهان را مدار می بینم

میم و حا ، میم و دال می خوانم

نام آن نامدار می بینم

صورت و سیرتش چو پیغمبر

علم و حلمش شعار می بینم

دین و دنیا از او شود معمور

خلق از او بختیار می بینم

ید و بیضا که باد پاینده

باز با ذوالفقار می بینم

مهدی وقت و عیسی دوران

هر دو را شهسوار می بینم

گلشن شرع را همی بویم

گل دین را به بار می بینم

این جهان را چو مصر مینگرم

عدل او را حصار می بینم

هفت باشد وزیر سلطانم

همه را کامکار می بینم

عاصیان از امام معصومم

خجل و شرمسار می بینم

بر کف دست ساقی وحدت

بادهٔ خوش گوار می بینم

غازی دوست دار دشمن کش

همدم و یار و غار می بینم

تیغ آهن دلان زنگ زده

کُند و بی اعتبار می بینم

زینت شرع و رونق اسلام

هر یکی را دو بار می بینم

گرک با میش شیر با آهو

در چرا برقرار می بینم

گنج کسری و نقد اسکندر

همه بر روی کار می بینم

ترک عیار مست می نگرم

خصم او در خمار می بینم

نعمت الله نشسته در کنجی

از همه بر کنار می بینم

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و می پسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت
ای آفتاب خوبان می جوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت

می بینم آن شکفتن شادی را

پرواز بلند آدمیزادی را

آن جشن بزرگ روز آزادی را

 

آن قصر که جمشید در او جام گرفت

آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت

 

بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

آن قصر که با چرخ همیزد پهلو

بر درگه آن شهان نهادندی رو

 

دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای

بنشسته همی گفت که کوکوکوکو

مرحبا ای پیکِ مشتاقان بده پیغامِ دوست

تا کُنم جان از سرِ رغبت فدای نامِ دوست

 

واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس

طوطی طبعم ز عشقِ شِکَّر و بادامِ دوست

 

زلفِ او دام است و خالش دانهٔ آن دام و من

بر امیدِ دانه‌ای افتاده‌ام در دامِ دوست

 

سر ز مستی برنگیرد تا به صبحِ روزِ حشر

هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جامِ دوست

 

بس نگویم شِمِّه‌ای از شرحِ شوقِ خود از آنک

دردسر باشد نمودن بیش از این ابرامِ دوست

 

گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا

خاک راهی کان مشرف گردد از اَقدامِ دوست

 

میل من سویِ وصال و قصد او سویِ فراق

تَرکِ کامِ خود گرفتم تا برآید کامِ دوست

 

حافظ اندر دَردِ او می‌سوز و بی‌درمان بساز

زان که درمانی ندارد دَردِ بی‌آرامِ دوست

ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

 

از بس که دست می‌گزم و آه می‌کشم

آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش

 

دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می‌سرود

گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش

 

کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو

بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش

 

خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد

بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش

 

وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون

آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش

 

ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام

جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش

حلقهٔ آن در شدنم آرزوست

بر در او سرزدنم آرزوست

 

چند بهر یاد پریشان شوم

خاک در او شدنم آرزوست

 

خاک درش بوده سرم سالها

باز هوای وطنم آرزوست

 

تا که بجان خدمت جانان کنم

دامن جان بر زدنم آرزوست

 

بهر تماشای سراپای او

دیده سراپاشدنم آرزوست

 

دیده ام از فرقت او شد سفید

بوئی از آن پیرهنم آرزوست

 

مرغ دلم در قفس تن بمرد

بال پر و جان زدنم آرزوست

 

بر در لب قفل خموشی زدم

سوی خموشان شدنم آرزوست

 

عشق مهل فیض که با جان رود

زندگی در کفنم آرزوست

شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان

که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

 

مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت

گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان

 

تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود

بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان

 

کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز

تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان

 

بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری

شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان

 

پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد

گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان

 

دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل

مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان

 

با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتم

که شهیدان که‌اند این همه خونین کفنان

 

گفت حافظ من و تو محرم این راز نه‌ایم

از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان

 
 

آسمان در چشم ما دود و بخاری بیش نیست

سر به سر روی زمین مشت غباری بیش نیست

 

پشت و روی باغ دنیا را مکرر دیده ایم

چون گل رعنا خزان و نوبهاری بیش نیست

 

در بساط خاکیان چون گردباد از دور چرخ

جان گردآلوده ای و خارخاری بیش نیست

 

از صف مردان جگرداری نمی آید برون

ورنه گردون کودک دامن سواری بیش نیست

 

خصمی مردم به یکدیگر برای خرده ای است

جنگ سنگ و آهن از بهر شراری بیش نیست

 

زاهدان خشک خرسندند از گوهر به کف

خاروخس را مطلب از دریا، کناری بیش نیست

 

گوشه گیران را امید صید دارد گوشه گیر

مطلب دام از زمین گیری شکاری بیش نیست

 

گر چه صحرای قیامت بیکنار افتاده است

داستان شوق ما را رقعه واری بیش نیست

 

ز آتشی کز عشق او در سینه سوزان ماست

آسمان و انجمش دود و شراری بیش نیست

 

گوشه چشمی ز شیرین چشم دارد کوهکن

مزد ما از کارفرما ذوق کاری بیش نیست

 

قسمت ممسک ز جمع مال باشد پیچ و تاب

آنچه می ماند به جا زین گنج، ماری بیش نیست

 

پیش مردانی کز این ماتم سرا دل کنده اند

خاک گوری، چرخ نیلی سوکواری بیش نیست

 

بیقراریهای من چون پا گذارد در رکاب

شعله جواله طفل نی سواری بیش نیست

 

نیست صائب بوسه و پیغام در طالع مرا

قسمت من زان لب میگون خماری بیش نیست

 
 

من از آن روز که در بند توام آزادم

پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

 

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند

در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

 

خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت

تا بیایند عزیزان به مبارک بادم

 

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس

پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم

 

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ

یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

 

به وفای تو کز آن روز که دلبند منی

دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

 

تا خیال قد و بالای تو در فکر من است

گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

 

به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی

وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

 

دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک

حاصل آن است که چون طبل تهی پربادم

 

می‌نماید که جفای فلک از دامن من

دست کوته نکند تا نکند بنیادم

 

ظاهر آن است که با سابقه حکم ازل

جهد سودی نکند تن به قضا در دادم

 

ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم

داوری نیست که از وی بستاند دادم

 

دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت

وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم

 

هیچ شک نیست که فریاد من آنجا برسد

عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم

 

سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح

نتوان مرد به سختی که من این جا زادم

بشنو این نی چون شکایت می‌کند

از جداییها حکایت می‌کند

 

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند

در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

 

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

 

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

 باز جوید روزگار وصل خویش

 

من به هر جمعیتی نالان شدم

 جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

 

هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

 

سر من از نالهٔ من دور نیست 

لیک چشم و گوش را آن نور نیست

 

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست 

لیک کس را دید جان دستور نیست

 

آتشست این بانگ نای و نیست باد

هر که این آتش ندارد نیست باد

 

آتش عشقست کاندر نی فتاد

جوشش عشقست کاندر می فتاد

 

نی حریف هرکه از یاری برید

پرده‌هااش پرده‌های ما درید

 

همچو نی زهری و تریاقی کی دید

همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید

 

نی حدیث راه پر خون می‌کند

قصه‌های عشق مجنون می‌کند

 

محرم این هوش جز بیهوش نیست

مر زبان را مشتری جز گوش نیست

 

در غم ما روزها بیگاه شد

روزها با سوزها همراه شد

 

روزها گر رفت گو رو باک نیست

تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست

 

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد

هرکه بی روزیست روزش دیر شد

 

در نیابد حال پخته هیچ خام

پس سخن کوتاه باید والسلام

 

بند بگسل باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر

 

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای 

چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

 

کوزهٔ چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد پر در نشد

 

هر که را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و عیب کلی پاک شد

 

شاد باش ای عشق خوش سودای ما  

ای طبیب جمله علتهای ما

 

ای دوای نخوت و ناموس ما 

ای تو افلاطون و جالینوس ما

 

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

 

عشق جان طور آمد عاشقا

طور مست و خر موسی صاعقا

 

با لب دمساز خود گر جفتمی

همچو نی من گفتنیها گفتمی

 

هر که او از هم‌زبانی شد جدا

بی زبان شد گرچه دارد صد نوا

 

چونک گل رفت و گلستان درگذشت

نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت

 

جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای

زنده معشوقست و عاشق مرده‌ای

 

چون نباشد عشق را پروای او

او چو مرغی ماند بی‌پر وای او

 

من چگونه هوش دارم پیش و پس

چون نباشد نور یارم پیش و پس

 

عشق خواهد کین سخن بیرون بود

آینه غماز نبود چون بود

 

آینت دانی چرا غماز نیست

زان که زنگار از رخش ممتاز نیست

 
 

آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من

ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من

 

 

زین سو بگردان یک نظر بر کوی ما کن رهگذر

برجوش اندر نیشکر ای چشمه حیوان من

 

 

خواهم که شب تاری شود پنهان بیایم پیش تو

از روی تو روشن شود شب پیش رهبانان من

 

 

عشق تو را من کیستم از اشک خون ساقیستم

سغراق می چشمان من عصار می مژگان من

 

 

ز اشکم شرابت آورم وز دل کبابت آورم

این است تر و خشک من پیدا بود امکان من

 

 

دریای چشمم یک نفس خالی مباد از گوهرت

خالی مبادا یک زمان لعل خوشت از کان من

 

 

با این همه کو قند تو کو عهد و کو سوگند تو

چون بوریا بر می شکن ای یار خوش پیمان من

 

 

نک چشم من تر می زند نک روی من زر می زند

تا بر عقیقت برزند یک زر ز زرافشان من

 

 

بنوشته خطی بر رخت حق جددوا ایمانکم

زان چهره و خط خوشت هر دم فزون ایمان من

 

 

در سر به چشمم چشم تو گوید به وقت خشم تو

پنهان حدیثی کو شود از آتش پنهان من

 

 

گوید قوی کن دل مرم از خشم و ناز آن صنم

اول قدح دردی بخور وانگه ببین پایان من

 

 

بر هر گلی خاری بود بر گنج هم ماری بود

شیرین مراد تو بود تلخی و صبرت آن من

 

 

گفتم چو خواهی رنج من آن رنج باشد گنج من

من بوهریره آمدم رنج و غمت انبان من

 

 

پس دست در انبان کنم خواهنده را سلطان کنم

مر بدر را بدره دهم چون بدر شد مهمان من

 

 

هر چه دلم خواهد ز خور ز انبان برآرم بی‌خطر

تا سرخ گردد روی من سرسبز گردد خوان من

 

 

گفتا نکو رفت این سخن هشدار و انبان گم مکن

نیکو کلیدی یافتی ای معتمد دربان من

 

 

الصبر مفتاح الفرج الصبر معراج الدرج

الصیر تریاق الحرج ای ترک تازی خوان من

 

 

بس کن ز لاحول ای پسر چون دیو می غرد بتر

بس کردم از لاحول و شد لاحول گو شیطان من

زمانه پندی آزادوار داد مرا

زمانه چون نگری سر به سر همه پند است

به روز نیک کسان گفت تا تو غم نخوری

بسا کسا که به روز تو آرزومند است

زمانه گفت مرا خشم خویش دار نگاه

که‌را زبان نه به بند است پای در بند است

با داده قناعت کن و با داد بزی

در بند تکلف مشو، آزاد بزی

در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور

در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی

 

 

حال عالم سر بسر پرسیدم از فرزانه‌ای

گفت: یا خاکیست یا بادیست یا افسانه‌ای

 

گفتمش، آن کس که او اندر طلب پویان بود؟

گفت: یا کوریست یا کریست یا دیوانه‌ای

 

گفتمش: احوال عمر ما چه باشد عمر چیست؟

گفت: یا برقیست یا شمعیست یا پروانه‌ای

 

بر مثال قطرهٔ برفست در فصل تموز

هیچ عاقل در چنین جاگاه سازد خانه‌ای

 

یا مثال سیل خانست آب در فصل بهار

هیچ زیرک در چنین منزل فشاند دانه‌ای

 

فیلسوفی گفت: اند جانب هندوستان

حکمتی دیدم نوشته بر در بت خانه‌ای

 

گفتم: آن حکمت چه حکمت بود؟ گفت: این حکمتست

آدمی را سنگ و شیشه چرخ چون دیوانه‌ای

 

نعمت دنیا و دنیا نزد حق بیگانه است

هیچ عاقل مهر ورزد با چنین بیگانه‌ای؟

 

در مورد داستان درخواست حضرت موسی (ع) از خداوند مبنی بر رویت خداوند، در تفاسیری خواندم که نوشته بود که خداوند به حضرت موسی (ع) فرمود به کوه نگاه کن و اگر کوه در جایش ماند مرا می بینی، یعنی کوه با آن عظمتش و محکمی نمی تواند تاب آورد رویت مرا، چه برسد به انسان. پروردگار عالم تجلی بر کوه کرد و کوه متلاشی شد و...
ظاهراً کوهِ بیرونی در آن حال، صورت اَنانیت انسان بوده است و حتی موسایِ در مقام کلیم‌اللّهی به آن شکل جواب «لن ترانی» شنید و در مقام کلیم اللّهی خود بیشتر مستقر شد. آری! به این وجوه نیز می‌توان نظر داشت که گفته‌اند: حضرت موسی خطاب به خداوند در کوه طور گفت: «ارنی» و خدا فرمود: «لن ترانی». حال بنگرید که بزرگان ما هرکدام در این مکالمه چه گفته‌اند:
 

برداشت سعدی:

چو رسی به کوه سینا ارنی مگو و بگذر

که نیرزد این تمنا به جواب "لن ترانی"

برداشت حافظ:

چو رسی به طور سینا ارنی بگو و بگذر

تو صدای دوست بشنو، نه جواب "لن ترانی"

برداشت مولانا:

اَرِنی کسی بگوید که تو را ندیده باشد

تو که با منی همیشه، چه "تَرَی" چه "لن ترانی"

 
 

سایلی آمد به سوی خانه‌ای

خشک نانه خواست یا تر نانه‌ای

 

گفت صاحب‌خانه نان اینجا کجاست

خیره‌ای کی این دکان نانباست

 

گفت باری اندکی پیهم بیاب

گفت آخر نیست دکان قصاب

 

گفت پارهٔ آرد ده ای کدخدا

گفت پنداری که هست این آسیا

 

گفت باری آب ده از مکرعه

گفت آخر نیست جو یا مشرعه

 

هر چه او درخواست از نان یا سبوس

چربکی می‌گفت و می‌کردش فسوس

 

آن گدا در رفت و دامن بر کشید

اندر آن خانه بحسبت خواست رید

 

گفت هی هی گفت تن زن ای دژم

تا درین ویرانه خود فارغ کنم

 

چون درینجا نیست وجه زیستن

بر چنین خانه بباید ریستن

 

چون نه‌ای بازی که گیری تو شکار

دست آموز شکار شهریار

 

نیستی طاوس با صد نقش بند

که به نقشت چشمها روشن کنند

 

هم نه‌ای طوطی که چون قندت دهند

گوش سوی گفت شیرینت نهند

 

هم نه‌ای بلبل که عاشق‌وار زار

خوش بنالی در چمن یا لاله‌زار

 

هم نه‌ای هدهد که پیکیها کنی

نه چو لک‌لک که وطن بالا کنی

 

در چه کاری تو و بهر چت خرند

تو چه مرغی و ترا با چه خورند

 

زین دکان با مکاسان برتر آ

تا دکان فضل که الله اشتری

 

کاله‌ای که هیچ خلقش ننگرید

از خلاقت آن کریم آن را خرید

 

هیچ قلبی پیش او مردود نیست

زانک قصدش از خریدن سود نیست

 

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون

دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید

چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد

که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را

چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون

شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را

کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون

چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم

که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

کُس خل

این کلمه فحش نیست اصلا و قسمت اولش هیچ ربطی به خانم ها نداره...
زمان قدیم وقتی می خواستن یه خبری رو توی شهر اعلام کنن با یه طبل هایی به اسم کوس مردم رو دور خودشون جمع می کردن و خبر رو می دادن بعد همیشه یه احمق هایی هم بودن که از نظر عقلی مشکل داشتن و الکی می اومدن و این طبل هارو می زدن و مردم رو به اشتباه می انداختن و مردم هم اهمیت نمی
دادن و می گفتن بی خیال کوس خله اس...
از اون روز دیگه جا می اوفته هر احمقی که می بینیم می گیم این کُس خله


حالا میخواهید بدونید ریشه یک واژه به ظاهر رکیک دیگه چیه؟

میدونید واژه کُس شر چه معنی میدهد؟ و از کجا آمده؟
در زمانهای قدیم مردم در زمستان زیر کرسی می نشستند و حرف می زدند و شعر می خواندند و معروف بود به کرسی شعر گویی.
به مرور زمان تبدیل شد به کُس شعر...
جالب بود؟

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان بجهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر بطالع مسعود خویشتن

تأثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان بشما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی

این (گل) ز گلستان شما نیز بگذرد

آبیست ایستاده درین خانه مال و جاه

این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تورمه سپرده بچوپان گرگ طبع

این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان خوهم (که) بنیکی دعای سیف

یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

چه آوردم از بصره دانی عجب

حدیثی که شیرین تر است از رطب

تنی چند در خرقه راستان

گذشتیم بر طرف خرماستان

یکی در میان معده انبار بود

ز پر خواری خویش بس خوار بود

میان بست مسکین و شد بر درخت

وز آنجا به گردن در افتاد سخت

نه هر بار خرما توان خورد و برد

لت انبان بد عاقبت خورد و مرد

رئیس ده آمد که این را که کشت؟

بگفتم مزن بانگ بر ما درشت

شکم دامن اندر کشیدش ز شاخ

بود تنگدل رودگانی فراخ

شکم بند دست است و زنجیر پای

شکم بنده نادر پرستد خدای

سراسر شکم شد ملخ لاجرم

به پایش کشد مور کوچک شکم

برو اندرونی به دست آر، پاک

شکم پر نخواهد شد الّا به خاک

ما ز بالاییم و بالا می رویم
ما ز دریاییم و دریا می رویم

ما از آن جا و از این جا نیستیم
ما ز بی‌جاییم و بی‌جا می رویم

لااله اندر پی الالله است
همچو لا ما هم به الا می رویم

قل تعالوا آیتیست از جذب حق
ما به جذبه حق تعالی می رویم

کشتی نوحیم در طوفان روح
لاجرم بی‌دست و بی‌پا می رویم

همچو موج از خود برآوردیم سر
باز هم در خود تماشا می رویم

راه حق تنگ است چون سم الخیاط
ما مثال رشته یکتا می رویم

هین ز همراهان و منزل یاد کن
پس بدانک هر دمی ما می رویم

خوانده‌ای انا الیه راجعون
تا بدانی که کجاها می رویم

اختر ما نیست در دور قمر
لاجرم فوق ثریا می رویم

همت عالی است در سرهای ما
از علی تا رب اعلا می رویم

رو ز خرمنگاه ما ای کورموش
گر نه کوری بین که بینا می رویم

ای سخن خاموش کن با ما میا
بین که ما از رشک بی‌ما می رویم

ای که هستی ما ره را مبند
ما به کوه قاف و عنقا می رویم

ایه اصــــل و نسب در گردش دوران زر است
هر کسی صاحب زر است او از همه بالاتر است

 

دود اگر بالا نشیند کســـر شــأن شــعـله نیست
جای چشم ابرو نگیرد چونکه او بالا تراست

 

ناکسی گر از کسی بالا نشیند عیب نیست
روی دریا، خس نشیند قعر دریا گوهر است

 

شصت و شاهد هر دو دعوی بزرگی میکنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشــــتر است

 

آهن و فولاد از یک کوه می آیند برون
آن یکی شمشیر گردد دیگری نعل خر است

 

کــــره اسـب ، از نجابت از پـس مــــادر رود
کــــره خــر ، از خــریت پیش پیش مــــادر است

 

کاکـل از بالا بلندی رتبــه ای پیدا نکرد
زلف ، از افتادگی قابل به مشک و عنبر است

 

پادشه مفلس که شد چون مرغ بی بال و پر است
دائماً خون میخورد تیغی که صاحب جوهر است

 

سبزه پامال است در زیر درخت میوه دار
دختر هر کس نجیب افتـاد مفت شوهر است

 

صائبا !عیب خودت گو عیب مردم را مگو
هر که عیب خود بگوید، از همه بالا تر است

همی گویم و گفته ام بارها

بود کیش من مهر دلدارها

پرستش به مستیست در کیش مهر

برونند زین حلقه هشیارها

کشیدم در کوی دلدادگان

میان دل و کام دیوارها

چه فرهادها مرده در کوه ها

چه حلاج ها رفته بر دارها

بهین مهر ورزان که آزاده اند

بریزند از دام جان تار ها

به خون خود آغشته و رفته اند

چه گلهای رنگین به جوبارها

فریب جهان را مخور زینهار

که در پای این گل بود خار ها

کشیدم در کوی دلدادگان

میان دل و کام دیوارها

چه فرهادها مرده در کوه ها

چه حلاج ها رفته بر دارها

بهین مهر ورزان که آزاده اند

بریزند از دام جان تار ها

به خون خود آغشته و رفته اند

چه گلهای رنگین به جوبارها

فریب جهان را مخور زینهار

که در پای این گل بود خار ها

ز تهیدستی است در مغز چنار این پیچ و تاب

چشم ظاهربین ز بی دردی کند جوهر حساب

می شود چون نافه مویش در جوانی ها سفید

هر که خون خویش را سازد چو آهو مشک ناب

راحت بی رنج در ماتم سرای خاک نیست

خنده گل گریه های تلخ دارد چون گلاب

در بلندی با فرودستان تواضع پیشه کن

تا چو ماه نو ترا گردون کند از زر رکاب

می کشد از عشق، حیف خود دل بی تاب ما

می کند خون در دل آتش به گردیدن کباب

نیست از باد مخالف فرق تا باد مراد

شد تنک دریانوردی را که دل همچون حباب

عشق در دلهای روشن بی قراری می کند

پرتو خورشید در آیینه دارد اضطراب

کوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض

ایمن از تیغ است هر خونی که گردد مشک ناب

دل منه بر عمر مستعجل که اسب تند را

نیست مانع از دویدن پا فشردن در رکاب

می دود در جستجوی آب، دایم هر طرف

گر چه از آب است صائب پرده چشم حباب

چون گذارد خشت اول بر زمین معمار کج

گر رساند بر فلک، باشد همان دیوار کج

می کند یک جانب از خوان تهی سرپوش را

هر سبک مغزی که بر سر می نهد دستار کج

زلف کج بر چهره خوبان قیامت می کند

در مقام خود بود از راست به، بسیار کج

راستی در سرو و خم در شاخ گل زیبنده است

قد خوبان راست باید، زلف عنبر بار کج

نیست جز بیرون در جای اقامت حلقه را

راه در دلها نیابد چون بود گفتار کج

فقر سازد نفس را عاجز، که چون شد تنگ راه

راست سازد خویش را هر چند باشد مار کج

قامت خم بر نیاورد از خسیسی نفس را

بیش آویزد به دامن ها چو گردد خار کج

هست چون بر نقطه فرمان مدار کاینات

عیب نتوان کرد اگر باشد خط پرگار کج

در نیام کج نسازد تیغ قد خویش راست

زیر گردون هر که باشد، می شود ناچار کج

می تراود از سراپای دل آزاران کجی

باشد از مرغ شکاری ناخن و منقار کج

از تواضع کم نگردد رتبه گردنکشان

نیست عیبی گر بود شمشیر جوهردار کج

وسعت مشرب، عنان عقل می پیچد ز راه

موج را بر صفحه دریا بود رفتار کج

گریه مستانه خواهد سرخ رویش ساختن

از درختان تاک را باشد اگر رفتار کج

راست شو صائب نخواهی کج اگر آثار خویش

سایه افتد بر زمین کج، چون بود دیوار کج

ای فدای تو هم دل و هم جان

وی نثار رهت هم این و هم آن

دل فدای تو، چون تویی دلبر

جان نثار تو، چون تویی جانان

دل رهاندن زدست تو مشکل

جان فشاندن به پای تو آسان

راه وصل تو، راه پرآسیب

درد عشق تو، درد بی‌درمان

بندگانیم جان و دل بر کف

چشم بر حکم و گوش بر فرمان

گر سر صلح داری، اینک دل

ور سر جنگ داری، اینک جان

دوش از شور عشق و جذبهٔ شوق

هر طرف می‌شتافتم حیران

آخر کار، شوق دیدارم

سوی دیر مغان کشید عنان

چشم بد دور، خلوتی دیدم

روشن از نور حق، نه از نیران

هر طرف دیدم آتشی کان شب

دید در طور موسی عمران

پیری آنجا به آتش افروزی

به ادب گرد پیر مغبچگان

همه سیمین عذار و گل رخسار

همه شیرین زبان و تنگ دهان

عود و چنگ و نی و دف و بربط

شمع و نقل و گل و مل و ریحان

ساقی ماه‌روی مشکین‌موی

مطرب بذله گوی و خوش‌الحان

مغ و مغ‌زاده، موبد و دستور

خدمتش را تمام بسته میان

من شرمنده از مسلمانی

شدم آن جا به گوشه‌ای پنهان

پیر پرسید کیست این؟ گفتند:

عاشقی بی‌قرار و سرگردان

گفت: جامی دهیدش از می ناب

گرچه ناخوانده باشد این مهمان

ساقی آتش‌پرست آتش دست

ریخت در ساغر آتش سوزان

چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش

سوخت هم کفر ازان و هم ایمان

مست افتادم و در آن مستی

به زبانی که شرح آن نتوان

این سخن می‌شنیدم از اعضا

همه حتی الورید و الشریان

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الاهو

از تو ای دوست نگسلم پیوند

ور به تیغم برند بند از بند

الحق ارزان بود ز ما صد جان

وز دهان تو نیم شکرخند

ای پدر پند کم ده از عشقم

که نخواهد شد اهل این فرزند

پند آنان دهند خلق ای کاش

که ز عشق تو می‌دهندم پند

من ره کوی عافیت دانم

چه کنم کاوفتاده‌ام به کمند

در کلیسا به دلبری ترسا

گفتم: ای جان به دام تو در بند

ای که دارد به تار زنارت

هر سر موی من جدا پیوند

ره به وحدت نیافتن تا کی

ننگ تثلیت بر یکی تا چند؟

نام حق یگانه چون شاید

که اب و ابن و روح قدس نهند؟

لب شیرین گشود و با من گفت

وز شکرخند ریخت از لب قند

که گر از سر وحدت آگاهی

تهمت کافری به ما مپسند

در سه آیینه شاهد ازلی

پرتو از روی تابناک افگند

سه نگردد بریشم ار او را

پرنیان خوانی و حریر و پرند

ما در این گفتگو که از یک سو

شد ز ناقوس این ترانه بلند

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الاهو

دوش رفتم به کوی باده فروش

ز آتش عشق دل به جوش و خروش

مجلسی نغز دیدم و روشن

میر آن بزم پیر باده فروش

چاکران ایستاده صف در صف

باده خوران نشسته دوش بدوش

پیر در صدر و می‌کشان گردش

پاره‌ای مست و پاره‌ای مدهوش

سینه بی‌کینه و درون صافی

دل پر از گفتگو و لب خاموش

همه را از عنایت ازلی

چشم حق‌بین و گوش راز نیوش

سخن این به آن هنیئالک

پاسخ آن به این که بادت نوش

گوش بر چنگ و چشم بر ساغر

آرزوی دو کون در آغوش

به ادب پیش رفتم و گفتم:

ای تو را دل قرارگاه سروش

عاشقم دردمند و حاجتمند

درد من بنگر و به درمان کوش

پیر خندان به طنز با من گفت:

ای تو را پیر عقل حلقه به گوش

تو کجا ما کجا که از شرمت

دختر رز نشسته برقع‌پوش

گفتمش سوخت جانم، آبی ده

و آتش من فرونشان از جوش

دوش می‌سوختم از این آتش

آه اگر امشبم بود چون دوش

گفت خندان که هین پیاله بگیر

ستدم گفت هان زیاده منوش

جرعه‌ای درکشیدم و گشتم

فارغ از رنج عقل و محنت هوش

چون به هوش آمدم یکی دیدم

مابقی را همه خطوط و نقوش

ناگهان در صوامع ملکوت

این حدیثم سروش گفت به گوش

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الاهو

چشم دل باز کن که جان بینی

آنچه نادیدنی است آن بینی

گر به اقلیم عشق روی آری

همه آفاق گلستان بینی

بر همه اهل آن زمین به مراد

گردش دور آسمان بینی

آنچه بینی دلت همان خواهد

وانچه خواهد دلت همان بینی

بی‌سر و پا گدای آن جا را

سر به ملک جهان گران بینی

هم در آن پا برهنه قومی را

پای بر فرق فرقدان بینی

هم در آن سر برهنه جمعی را

بر سر از عرش سایبان بینی

گاه وجد و سماع هر یک را

بر دو کون آستین‌فشان بینی

دل هر ذره را که بشکافی

آفتابیش در میان بینی

هرچه داری اگر به عشق دهی

کافرم گر جوی زیان بینی

جان گدازی اگر به آتش عشق

عشق را کیمیای جان بینی

از مضیق جهات درگذری

وسعت ملک لامکان بینی

آنچه نشنیده گوش آن شنوی

وانچه نادیده چشم آن بینی

تا به جایی رساندت که یکی

از جهان و جهانیان بینی

با یکی عشق ورز از دل و جان

تا به عین‌الیقین عیان بینی

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الاهو

یار بی‌پرده از در و دیوار

در تجلی است یا اولی‌الابصار

شمع جویی و آفتاب بلند

روز بس روشن و تو در شب تار

گر ز ظلمات خود رهی بینی

همه عالم مشارق انوار

کوروش قائد و عصا طلبی

بهر این راه روشن و هموار

چشم بگشا به گلستان و ببین

جلوهٔ آب صاف در گل و خار

ز آب بی‌رنگ صد هزاران رنگ

لاله و گل نگر در این گلزار

پا به راه طلب نه و از عشق

بهر این راه توشه‌ای بردار

شود آسان ز عشق کاری چند

که بود پیش عقل بس دشوار

یار گو بالغدو و الآصال

یار جو بالعشی والابکار

صد رهت لن ترانی ار گویند

بازمی‌دار دیده بر دیدار

تا به جایی رسی که می‌نرسد

پای اوهام و دیدهٔ افکار

بار یابی به محفلی کآنجا

جبرئیل امین ندارد بار

این ره، آن زاد راه و آن منزل

مرد راهی اگر، بیا و بیار

ور نه ای مرد راه چون دگران

یار می‌گوی و پشت سر می‌خار

هاتف، ارباب معرفت که گهی

مست خوانندشان و گه هشیار

از می و جام و مطرب و ساقی

از مغ و دیر و شاهد و زنار

قصد ایشان نهفته اسراری است

که به ایما کنند گاه اظهار

پی بری گر به رازشان دانی

که همین است سر آن اسرار

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الاهو

عشق شاید تنهاترین واژه ای باشد که هم بامعنی است و هم بی معنی. هم هست و هم نیست. عشق واژه ای است که نه معنی می شود و نه توصیف. شاید عشق مجهول ترین مسئله بعد از مسئله مرگ باشد. در مورد عشق سخن بسیار گفته شده است. از افراد مشهور و نابغه تا مرد عادی در مورد عشق حرفها گرفته اند. اما آیا ما عشق را بدرستی می شناسیم. این واژه ی پیچیده و عجیب همواره مورد مناقشه انسانهای فرهیخته در طول قرنها بوده است. عشق می تواند مختص به هر چیزی باشد. عشق به یک جسم تا عشق به یک گیاه یا حیوان و یا انسان.

فروید در مورد عشق ابدی و واقعی می گوید:

عشق ابدی و واقعی و نیز خالی از هر گونه تنفر و ریا تنها در رابطه ی بین معتاد و ماده ی مخدرش وجود دارد.

در جایی دیگر می گوید:

هیچگاه به اندازه ی وقتی که عاشق می شویم آسیب پذیر نخواهیم بود و هیچگاه به اندازه ی زمانی که معشوقمان را از دست می دهیم بی دفاع، درمانده و غمگین نخواهیم شد.

 

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی

گر پیر مناجات است ور رند خراباتی

هر کس قلمی رفته‌ست بر وی به سرانجامی

فردا که خلایق را دیوان جزا باشد

هر کس عملی دارد من گوش به انعامی

ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم

تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی

سروی به لب جویی گویند چه خوش باشد

آنان که ندیدستند سروی به لب بامی

روزی تن من بینی قربان سر کویش

وین عید نمی‌باشد الا به هر ایامی

ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن

آخر ز دعاگویی یاد آر به دشنامی

باشد که تو خود روزی از ما خبری پرسی

ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی

گر چه شب مشتاقان تاریک بود اما

نومید نباید بود از روشنی بامی

سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی

در کام نهنگان رو گر می‌طلبی کامی

 

پاشنه آشیل، دلالت بر ضعفی علی‌رغم سلامت و قدرت عمومی دارد که می‌تواند منجر به زوال شود. گرچه ریشه اساطیری، اشاره بر آسیب‌پذیری فیزیکی دارد اما در استعارات کنونی می‌تواند بر هر خصلتی که منجر به شکست شود تعمیم داده‌شود.

در اساطیر یونانی چنین آمده‌است که پیشگویی شد، آشیل در جنگی بر اثر اصابت تیر مقتول خواهد شد. بنابراین مادرش تتیس مایل نبود که فرزندش کشته شود. او آشیل را به رود ستوکس برد. گفته می‌شد اگر کسی در آن شسته شود دارای قوهٔ آسیب‌ناپذیری خواهد شد. تتیس فرزندش را در آن رود شست. اما چون او فرزندش را از پا گرفته بود تا بدنش را بشوید، پاهای وی آسیب‌پذیر باقی ماند. او در جنگ‌های زیادی جنگید و زنده ماند.

در کتاب ایلیاد اثر هومر نوشته‌ای مبتنی بر مرگ وی نیست. اما روایت مرگ وی در سایر کتب ادبی یونانی دیده می‌شود.

توضیح: تاندون آشیل قوی‌ترین و بلندترین تاندون در پای انسان است که عضلات ساق پا را به استخوان پاشنه پا متصل می‌سازد.

 روزی ز سر سنگ عقابی بهوا خاست
واندر طلب طعمه پر و بال بیاراست

بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت
امروز همه روی زمین زیر پر ماست

بـر اوج فلک چون بپرم از نظـر تــیز
می‌بینم اگر ذره‌ای اندر ته دریاست

گر بر سر خـاشاک یکی پشه بجنبد
جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست

بسیار منی کـرد و ز تقدیر نترسید
بنگر که ازین چرخ جفا پیشه چه برخاست

ناگـه ز کـمینگاه یکی سـخت کمانی
تیری ز قضاو قدر انداخت بر او راست

بـر بـال عـقاب آمـد آن تیر جـگر دوز
وز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست

بر خـاک بیفتاد و بغلـتید چو ماهی
وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست

گفتا عجبست اینکه ز چوبست و ز آهن
این تیزی و تندی و پریدنش کجا خاست

چون نیک نگه‌کرد و پر خویش بر او دید
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند

دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم

گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی

صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند

این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد

کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی

یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم

رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست

شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

ای درد توام درمان در بستر ناکامی

و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم

لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست

کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

زین دایره مینا خونین جگرم می ده

تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد

شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

تو نمیدانی چقدر قوی هستی، مگر زمانی که قوی بودن تنها چاره تو باشد.

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

 

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

 

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

 

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

 

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

 

برشا خوبرویان واجب وفا نباشد

ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن

 

دردیست غیر مردن کانرا دوا نباشد

پس من چگونه گویم کین درد رادواکن

 

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

 

گر ا‍‍ژدهاست بر ره عشق است چون زمرد

از برق این زمرد هین دفع اژدها کن

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد

گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

 

برای من مگری و مگو دریغ دریغ

به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد

 

جنازه‌ام چو ببینی مگو فراق فراق

مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد

 

مرا به گور سپاری مگو وداع وداع

که گور پرده جمعیت جنان باشد

 

فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر

غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد

 

تو را غروب نماید ولی شروق بود

 لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد

 

کدام دانه فرورفت در زمین که نرست

چرا به دانه انسانت این گمان باشد

 

کدام دلو فرورفت و پر برون نامد

  چاه یوسف جان را چرا فغان باشد

 

دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا

که های هوی تو در جو لامکان باشد

روزها فکر من این است و همه شب سخنم

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود

به کجا میروم آخر ننمایی وطنم

مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا

یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم

آنچه از عالم عِلوی است من آن می گویم

رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم

مرغ باغ ملکوتم نِیم از عالم خاک

چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

کیست آن گوش که او می شنود آوازم

یا کدام است سخن می کند اندر دهنم

کیست در دیده که از دیده برون می نگرد

یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم

تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی

یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم

می وصلم بچشان تا در زندان ابد

به یکی عربده مستانه به هم درشکنم

من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم

آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم

تو مپندار که من شعر به خود می گویم

تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم

چون شفق گر چه مرا باده ز خون جگر است

دل آزاده ام از صبح طربناک تر است

عاشقی مایه شادی بود و گنج مراد

دل خالی ز محبت صدف بی گوهر است

جلوه برق شتابنده بود جلوه عمر

مگذر از باده مستانه که شب در گذر است

لب فروبسته ام از ناله و فریاد ولی

دل ماتمزده در سینه من نوحه گر است

گریه و خنده آهسته و پیوسته من

همچو شمع سحر آمیخته با یکدیگر است

داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست

ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است

خاک شیراز که سرمنزل عشق است و امید

قبله مردم صاحبدل و صاحب نظر است

سرخوش از ناله مستانه سعدی است رهی

همه گویند ولی گفته سعدی دگر است

بعد از این عشق به هر عشق جهان می خندم

هر که آرد سخن از عشق به آن می خندم

روزی از عشق دلم سوخت که خاکستر شد

بعد از این سوز به هر سوزه جهان می خندم

خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است

کارم از گریه گذشته به آن می خندم

......................................................................

روایتی دیگر:

مصلحت نیست این زمزمه خاموش کنید

 من بگویم با درددل من گوش کنید

 بهتر ان است که این قصه فراموش کنید

 من از این پس به همه عشق جهان میخندم

 به هوس بازی این بی خبران میخندم

 خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است

 کارم از گریه گذشته است بدان میخندم

......................................................................

روایتی دیگر:

 من از این پس به همه عشق جهان می خندم

به هوس بازی این بی خبران میخندم

هر که آرد سخن از عشق به آن می خندم

خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است

کارم از گریه گذشته به آن میخندم

با من صنما دل یک دله کن

گر سر ننهم آنگه گله کن

مجنون شده‌ام از بهر خدا

زان زلف خوشت یک سلسله کن

سی پاره به کف در چله شدی

سی پاره منم ترک چله کن

مجهول مرو با غول مرو

زنهار سفر با قافله کن

ای مطرب دل زان نغمه خوش

این مغز مرا پرمشغله کن

ای زهره و مه زان شعله رو

دو چشم مرا دو مشعله کن

ای موسی جان شبان شده‌ای

بر طور برو ترک گله کن

نعلین ز دو پا بیرون کن و رو

در دست طوی پا آبله کن

تکیه گه تو حق شد نه عصا

انداز عصا و آن را یله کن

فرعون هوا چون شد حیوان

در گردن او رو زنگله کن

نقش رخ آن نگار دارد پاییز

صد جلوه ماندگار دارد پاییز

در خش خش برگهای خشکش یادی

پنهان شده از بهار دارد پاییز

 

********************************

تلخ است که لبریز حقایق شده است

زرد است که با درد موافق شده است

عاشق نشدی وگرنه می فهمیدی

پاییز بهاریست که عاشق شده است

 

********************************

ای کاش رها کند من تنها را

این آهن زنگ خورده ی رسوا را

پیچیده به داس کهنه ای پیچک عشق

ای کاش که باغبان نبیند ما را

اعجمی ترکی سحر آگاه شد

وز خمار خمر مطرب‌خواه شد

مطرب جان مونس مستان بود

نقل و قوت و قوت مست آن بود

مطرب ایشان را سوی مستی کشید

باز مستی از دم مطرب چشید

آن شراب حق بدان مطرب برد

وین شراب تن ازین مطرب چرد

هر دو گر یک نام دارد در سخن

لیک شتان این حسن تا آن حسن

اشتباهی هست لفظی در بیان

لیک خود کو آسمان تا ریسمان

اشتراک لفظ دایم ره‌زنست

اشتراک گبر و مؤمن در تنست

جسمها چون کوزه‌های بسته‌سر

تا که در هر کوزه چه بود آن نگر

کوزهٔ آن تن پر از آب حیات

کوزهٔ این تن پر از زهر ممات

گر به مظروفش نظر داری شهی

ور به ظرفش بنگری تو گم‌رهی

لفظ را مانندهٔ این جسم دان

معنیش را در درون مانند جان

دیدهٔ تن دایما تن‌بین بود

دیدهٔ جان جان پر فن بین بود

پس ز نقش لفظهای مثنوی

صورتی ضالست و هادی معنوی

در نبی فرمود کین قرآن ز دل

هادی بعضی و بعضی را مضل

الله الله چونک عارف گفت می

پیش عارف کی بود معدوم شی

فهم تو چون بادهٔ شیطان بود

کی ترا وهم می رحمان بود

این دو انبازند مطرب با شراب

این بدان و آن بدین آرد شتاب

پر خماران از دم مطرب چرند

مطربانشان سوی میخانه برند

آن سر میدان و این پایان اوست

دل شده چون گوی در چوگان اوست

در سر آنچ هست گوش آنجا رود

در سر ار صفراست آن سودا شود

بعد از آن این دو به بیهوشی روند

والد و مولود آن‌جا یک شوند

چونک کردند آشتی شادی و درد

مطربان را ترک ما بیدار کرد

مطرب آغازید بیتی خوابناک

که انلنی الکاس یا من لا اراک

انت وجهی لا عجب ان لا اراه

غایة القرب حجاب الاشتباه

انت عقلی لا عجب ان لم ارک

من وفور الالتباس المشتبک

جئت اقرب انت من حبل الورید

کم اقل یا یا نداء للبعید

بل اغالطهم انادی فی القفار

کی اکتم من معیمؤمناغار

 

 

توضیحات:

1.  نام مرجع را بخاطر ندارم اما این شعر را به این صورت شنیده بودم که با معنی آن هم مطابقت بیشتری دارد:

دو بیت آخر:

 

حیث اقرب انت من حبل الورید — لم اقل یا یا نداء للبعید
بل اغالطهم انادی فی القفار — کی اکتم من معی ممن اغار

 

 

2.  بیت ما قبل آخر با نسخۀ نیکلسن کاملاً مطابقت دارد و معنی هم شاید صحیح تر است . بیت آخر مصرع اول مطابق است ، مصرع دوم بدین صورت است :
کی اُ کتم مَن مَعی مِمن اَ غار

 

معنی ابیات عربی:

 

 

مطرب آغازید بیتی خوابْناک
که اَنِلْنِی الْکَاسَ یا مَنْ لا اَراک
 
(ای کسی که تو را نمی بینم،
جامی لبریز به من بده.)
 
اَنْتَ وَجهی، لا عَجَب اَن لا اَراه
غایةُ القُربِ حِجابُ الْاِشْتِباه
 
(تو حقیقت منی و تعجبی نیست که
او را نبینم، زیرا غایت قرب، حجاب
اشتباه و خطای من شده است.)
 
اَنْتَ عَقْلی لا عَجَبْ ِانْ لَمْ اَرَکْ
مِن وُفورِ الْاِلِتباسِِ الُمْشْتَبَکْ
 
(تو عقل منی، اگر من تو را از کثرت
اشتباهاتِ تودرتو و درهم پیچیده،
نبینم جای هیچ تعجبی نیست.)
 
جِئْتَ اَقْرَبْ اَنْتَ مِنْ حَبْلِ الْوَرید
کَمْ اَقُلْ یا یا نِداءٌ لِلْبَعید
 
(تو از رگ گردنم به من نزدیکتری.
تا کی در خطاب به تو بگویم:« یا »
چرا که حرف ندای « یا » برای
خواندن شخص از مسافتی
دور است.)
 
بَلْ اُغالِطْهُم اُنادی فِی القِفار
کَیْ اُکَتِّم مَن مَعی مِمَّن اَغار
 
(بلکه مردم نااهل را به اشتباه می اندازم
و در بیابان ها(عمداً) تو را صدا می کنم
تا آن کسی را که بدو غیرت می ورزم از
نگاه نااهلان پنهان سازم.)

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد

دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی

که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم

که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب

که دیده خواب نکرده‌ست از انتظار تو دوشم

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت

که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن

سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

 

ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساخته ای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای
قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداخته ای یعنی چه
سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان
و از میان تیغ به ما آخته ای یعنی چه
هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداخته ای یعنی چه

وحشت از عشق که نه:

ترس ما فاصله هاست!
 

وحشت از غصه که نه:

ترس ما خاتمه هاست!
 

 ترس بیهوده نداریم،

صحبت ازکشتن ناخواسته عاطفه هاست
کوله باریست پرازهیچ که بر شانه ماست
 

گله از دست کسی نیست

مقصر دل دیوانه ماست...!

ما بی غمان مست دل از دست داده‌ایم

همراز عشق و همنفس جام باده‌ایم

بر ما بسی کمان ملامت کشیده‌اند

تا کار خود ز ابروی جانان گشاده‌ایم

ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده‌ای

ما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم

پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد

گو باده صاف کن که به عذر ایستاده‌ایم

کار از تو می‌رود مددی ای دلیل راه

کانصاف می‌دهیم و ز راه اوفتاده‌ایم

چون لاله می مبین و قدح در میان کار

این داغ بین که بر دل خونین نهاده‌ایم

گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست

نقش غلط مبین که همان لوح ساده‌ایم

در هوایت بی‌قرارم روز و شب

سر ز پایت برندارم روز و شب

روز و شب را همچو خود مجنون کنم

روز و شب را کی گذارم روز و شب

جان و دل از عاشقان می‌خواستند

جان و دل را می‌سپارم روز و شب

تا نیابم آن چه در مغز منست

یک زمانی سر نخارم روز و شب

تا که عشقت مطربی آغاز کرد

گاه چنگم گاه تارم روز و شب

می‌زنی تو زخمه و بر می‌رود

تا به گردون زیر و زارم روز و شب

ساقیی کردی بشر را چل صبوح

زان خمیر اندر خمارم روز و شب

ای مهار عاشقان در دست تو

در میان این قطارم روز و شب

می‌کشم مستانه بارت بی‌خبر

همچو اشتر زیر بارم روز و شب

تا بنگشایی به قندت روزه‌ام

تا قیامت روزه دارم روز و شب

چون ز خوان فضل روزه بشکنم

عید باشد روزگارم روز و شب

جان روز و جان شب ای جان تو

انتظارم انتظارم روز و شب

تا به سالی نیستم موقوف عید

با مه تو عیدوارم روز و شب

زان شبی که وعده کردی روز بعد

روز و شب را می‌شمارم روز و شب

بس که کشت مهر جانم تشنه است

ز ابر دیده اشکبارم روز و شب

 

بشکفد لاله ی رنگین مراد
غنچه ی سرخ فروبسته ی دل باز شود  
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
شاد بودن هنر است,شادکردن هنری والاتر   
لیک هرگز نپسندیم به خویش 
که چویک شکلک بی جان شب وروز 
بی خبر از همه , خندان باشیم
بی غمی درد بزرگی ست که دور ازما باد
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست 
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه دیرنده به جاست 
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
 
*************
 
 مرا بسوزانید
    
    و خاکسترم را
    
    بر آب های رهای دریا بر افشانید
    
    نه در برکه
    
    نه در رود
    
    که خسته شدم از کرانه های سنگواره
    
    و از مرزهای مسدود

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که آینه سازد سکندری داند

نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست

کلاه داری و آیین سروری داند

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن

که دوست خود روش بنده پروری داند

غلام همت آن رند عافیت سوزم

که در گداصفتی کیمیاگری داند

وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی

وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند

بباختم دل دیوانه و ندانستم

که آدمی بچه‌ای شیوه پری داند

هزار نکته باریکتر ز مو این جاست

نه هر که سر بتراشد قلندری داند

مدار نقطه بینش ز خال توست مرا

که قدر گوهر یک دانه جوهری داند

به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد

جهان بگیرد اگر دادگستری داند

ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه

که لطف طبع و سخن گفتن دری داند

 

مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام

خیر مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام

یا رب این قافله را لطف ازل بدرقه باد

که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام

گل ز حد برد تنعم نفسی رخ بنما

سرو می‌نازد و خوش نیست خدا را بخرام

زلف دلدار چو زنار همی‌فرماید

برو ای شیخ که شد بر تن ما خرقه حرام

مرغ روحم که همی‌زد ز سر سدره صفیر

عاقبت دانهٔ خال تو فکندش در دام

چشم بیمار مرا خواب نه در خور باشد

من لَهُ یَقتُلُ داءٌ دَنَفٌ کیفَ ینام

تو ترحم نکنی بر من مخلص گفتم

ذاکَ دعوایَ و ها انتَ و تلکَ الایام

حافظ ار میل به ابروی تو دارد شاید

جای در گوشه محراب کنند اهل کلام

دلا بگذر ز دنیا تا ز عقبی عیش جان بینی

در این عالم بچشم دل بهشت جاودان بینی

چه از دنیا گذر کردی و در عقبی نظر کردی

بیا گامی فراتر نه که اسرار نهان بینی

دو منزل را چه طی کردی سمند عقل پی کردی

بیا با ما به میخانه که تا پیر مغان بینی

بروی پیر ما بنگر که تا چشمت شود روشن

ز دست پیر ساغر گیر تا خود را جوان بینی

چه‌چشمت‌گشت‌ازاو بینا وشد سرمست ازآن صهبا

قدم نه در ره عشاق تا جان جهان بینی

جهانرا جان شوی آنگه شوی اقلیم جانرا سر

شوی از جان جان آگه حقیقت را عیان بینی

شود عرش‌ازبرایت فرش و گردد جسم بهرت جان

شود ظلمت همه نور و زمین را آسمان بینی

شوی در عشق حق فانی بمانی جاودان باقی

چه فیض از ما سوای حق نه این بینی نه آن بینی

ادا و اطوار درآوردن و اشکال تراشی کردن در انجام دادن کاری

توضیح:

گربه رقصانی کنایه از کارهای بی مغز و مایه و اعمال کودکانه است . یا به تعبیر دیگر درکارها مانع به وجود آوردن ، کاری را به تاخیرانداختن ، تعلل و امروز و فردا کردن در ادای حقی که در تمام موارد با ضرب المثل بالا تشبیه و تمثیل می شود.

اکنون باید دید که رقص گربه یا به اصطلاح دیگر گربه رقصانی با اعمال بی مغز و بی رویه و تاخیر در امور چه ارتباط و بستگی دارد.
در ازمنه قدیم نه عروسک صامت پیدا می شد و نه عروسک ناطق پس بهترین راه چاره برای دختر بچه ها این بود که بچه گربه ملوس و مانوسی را که در غالب خانه ها نگاهداری می شد با همان تکه پارچه ها قنداق کنند یعنی دستها و پاهایش را در درون قنداق قرار دهند تا پنجه نزند و فرار نکند.آنگاه او را در بغل گرفته در گوش او لالایی بخوانند تا به زعم خویش او را بخوابانند . گاهی هم به این حد قناعت نکرده به قول شادروان مستوفی :" دختر بچه ها گربه را قنداق می کردند و سردست گرفته می رقصانیدند که گربه رقصانی کنایه از همین کارهای بی مغز و مایه بچگانه است ."

اتفاقاً گربه را قنداق کردن و رقصانیدن در مازندران ما هم معمول و متداول بود و شاید در بعضی روستاها نیز هنوز معمول و رایج باشد . سابقاً بچه گربه ها به قدری ملوس و مانوس بودند که برای بزرگترها در هنگام فراغت و برای دختر بچه ها در همه حال وسیله سرگرمی و نشاط به شمار می آمدند و کمبودها را از لحاظ تفریح و انبساط خاطر و رفع بیکاری بدان وسیله جبران می کردند . البته بزرگترها با انگشتان دست و دستمال و رشته های تسبیح که غالباً در دست داشتند بچه گربه ها را به بازی می گرفتند و دختر بچه ها از ترس آنکه بچه گربه ها با ناخنهای تیزش پنجه نزند او را قنداق کرده به اصطلاح گربه رقصانی می کردند ولی امروزه نه آن بچه گربه ها را در خانه نگاهداری می کنند و نه برنامه های متنوع رادیو و تلویزیون و دستگاههای ضبط صوت و نوارهای موسیقی مجال چنین تفنن را می دهد .

به هرحال گربه رقصانی از مشغولیات شیرین و لذت بخش دختر بچه ها در ازمنه گذشته بود و این وسیله سرگرمی و نشاط آن چنان مورد توجه و عنایت اطفال قرار داشت که رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده هرکار بی رویه و بچگانه را که نفع و فایدتی برآن متصور نباشد به آن تشبیه و تمثیل کرده اند .

پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود

مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود

یاد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشین لبان

بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود

پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند

منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

از دم صبح ازل تا آخر شام ابد

دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد

ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود

حسن مه رویان مجلس گر چه دل می‌برد و دین

بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

بر در شاهم گدایی نکته‌ای در کار کرد

گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود

در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن

سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد

دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وآن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست

وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست

آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل است بی وفا

من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

یعقوب وار وا اسفاها همی‌زنم

دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود

آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول

آن های هوی و نعره مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام

مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد

کان عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز

از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد

کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار

دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است

وآن لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف

زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق

من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

پشت هیچستانم

 

به سراغ من اگر می آیید

پشت هیچستانم

پشت هیچستان رگ های هوا پر قاصد هایی است

که خبر می آرند از گل وا شده ی دورترین نقطه ی خاک

پشت هیچستان چتر خواهش باز است

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود

زنگ باران به صدا می آید

آدم اینجا تنهاست

و در این تنهایی سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست

به سراغ من اگر می آیید

نرم و آهسته بیا یید

که مبادا ترک بردارد چینی نازک تنهایی

مار قیامت و رستاخیز است. ماری است که در جهنم به سر می برد تا به فرمان خدای تعالی گناهکاران را عذاب دهد.


غاشیه، از نام‌های روز قیامت و به معنای حوادثی است که همه را در برمی‌گیرد. غاشیه، از مصدر "غشاوة" به معنی پوشاندن (فراگیرنده) است.

غاشیه نام هشتاد و هشتمین سوره قرآن نیز می‌باشد. این واژه در آیه نخست سوره غاشیه آمده است: هل أتیک حدیث الغاشیة  (ترجمه: آیا سخن غاشیه به تو رسیده است.) مفسران معتقدند سخن از قیامت در این سوره، سبب شده که یکی از نام‌های قیامت، غاشیه محسوب شود. علت انتخاب این نام برای قیامت نیز به دلیل حوادثی است که همه را در برمی‌گیرد. بعضی گفته‌اند: نامگذاری روز قیامت به غاشیه، به خاطر آتشی است که چهره‌های کفار و مجرمان را می‌پوشاند.

در برخی از روایات، درباره تفسیر و تأویل واژه «غاشیه» آمده است منظور از «هل أتیک حدیث الغاشیة» این است که (در آخر الزمان و پس از قیام امام زمانقائمآنان (دشمنان) را با شمشیر فرا می‌گیرد. در روایتی دیگر از امام صادق(ع)، منظور از «هل أتیک حدیث الغاشیة» کسانی معرفی شده‌اند که دور امام (زمان) را می‌گیرند و نه همراهی‌شان به امام سودی می‌بخشد و نه آنان را بی‌نیاز می‌کند.

در تفسیر أطیب البیان ذیل آیه ۲۱ سوره نبأ و آیه ۳۶ سوره نازعات آمده است که جهنم یک مار غاشیه است که ملائکه عذاب آن را به صحرای محشر می‌آورند. این مار در کمین کافران است و آتش از دهانش شعله می‌زند؛ دهان خویش را باز می‌کند و اهل خود را می‌بلعد. در این کتاب تفسیری، به منبع روایی این مطلب اشاره‌ای نشده است.

ضرب المثل فارسی «از ترس عقرب جراره به مار غاشیه پناه می‌برد» حاکی از این است که گاهی انسان چنان به سختی گرفتار می‌شود که از سختی بزرگ به رنج ساده‌تر پناه می‌برد.


"از ترس عقرب جراره* به مار غاشیه پنا می برد" از کجا باب شد؟

مراد از ضرب المثل بالا که غالبا اهل اطلاع و اصطلاح به کار می بردند این است که آدمی گهگاه به چنان سختی و دشواری گرفتار می شود که رنج و مصیبت سهل و ساده تر از مصیبت اولی را فوزی عظیم می داند.


به قول شادروان امیر قلی امینی:" از ترس بدتر به بد، و از ترس شریر تربه شریر پناه می برد." که در این مورد شاهد مثال زیاد است و خواننده این مقاله نظایر آنرا قطعأ شنیده و یا خود لمس کرده است:
لغت غاشیه اصولا به معنی زین پوش اسب آمده چون از اسب سواری پیاده شوند بر زین اسب می پوشانند . و همچنین به معانی مطیع و فرمانبردار و درد بیماری شکم در لغتنامه ها نقل شده است ولی در عبارت مثلی بالا به استناد آیه شریفه" هل اتیک حدیث الغاشیه" از سوره 88 قرآن مجید، معانی آتش و آتش دوزخ و به عبارت اخری قیامت و رستاخیز از آن افاده می شود و با این تعریف و توصیف چنین نتیجه می گیریم که مراد از مار غاشیه همان مار قیامت و رستاخیز، یعنی ماری است که در جهنم به سر می برد تا به فرمان خدای تعالی گناهکاران را عذاب دهد.
در جهنم یا دوزخ مراتب و در جاتی به تناسب شدت و ضعف جرم گناهکاران در نظر گرفته شده است که آنرا هفت طبقه و بیشتر می دانند، از قبیل: حجیم، جهنم،سقر، سعیر، لظی، هاویه، خطمه، سکران، سجین و بالاخره ویل که چاهی عمیق و بی انتهاست و در قعر جهنم قرار دارد. به روایتی طبقه هفتم را تابوت نامیده اند که در این مورد چنین نقل شده است:
" ... از اوصاف جهنم پس از گرزهای آتشین و شعله های مداوم آذر که معصیت کاران پیوسته در آن می سوزند و پس از خاکستر شدن دوباره زنده می شوند یکی هم مراتب و درجات آن است که به گناهکاران بزرگ اختصاص می یابد. از جمله طبقه هفتمین - تابوت- جای مخربین و بدعتگذاران است." در آن عقربی به نام عقرب جراره و ماری به اسم مار غاشیه می باشد که تا هفتصد سر برای او معلوم کرده اند. اما با این همه ، عقربهای آن چنان الیم باشد که جهنمیان از زحمت آنها پناه به مار می آورند..."


* جراره: 1 - نوعی از عقرب زرد و درشت که دُمش را برزمین می کشد و زهر شدیدی دارد. 2 - کنایه از: زلف معشوق .

اشک رازیست - لبخند رازیست - عشق رازیست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی - نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی - یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن میگوید - علف با صحرا - ستاره با کهکشان

و من با تو سخن میگویم

نامت را به من بگو - دستت را به من بده

حرفت را به من بگو - قلبت را به من بده

من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

و دستهایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند

دستت را به من بده - دستهای تو با من آشناست

ای دیریافته با تو سخن میگویم

بسان ابر که با توفان - بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا - بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن میگوید

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

 

دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند

رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد

و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند

سکوت سرشار از سخنان ناگفته است

از حرکات ناکرده

اعتراف به عشق های نهان

و شگفتی های بر زبان نیامده

در این سکوت حقیقت ما نهفته است

حقیقت تو و من

٭٭٭

برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم

که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند

گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود

برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد

و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد

و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است

سخن بگوییم

٭٭٭

گاه آنکه ما را به حقیقت می رساند

خود از آن عاریست

زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد

٭٭٭

از بخت یاری ماست شاید، که آنچه که می خواهیم

یا به دست نمی آید

یا از دست می گریزد

٭٭٭

می خواهم آب شوم در گستره ی افق

آنجا که دریا به آخر می رسد

و آسمان آغاز می شود

می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم

٭٭٭

حس می کنم و می دانم

دست می سایم و می ترسم

باور می کنم و امیدوارم

که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد

٭٭٭

چند بارامید بستی و دام برنهادی

تا دستی یاری دهنده

کلمه ای مهر آمیز

نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری؟

چند بار دامت را تهی یافتی؟

از پای منشین

آماده شو! که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستری ...

٭٭٭

پس از سفر های بسیار و

عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز

بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم

بادبان برچینم

پارو وانهم

سکان رها کنم

به خلوت لنگرگاهت در آیم

و در کنارت پهلو بگیرم

آغوشت را بازیابم

 استواری امن زمین را زیر پای خویش...

٭٭٭

پنجه درافکنده ایم با دستهایمان

به جای رها شدن

سنگین سنگین بر دوش می کشیم

بار دیگران را

به جای همراهی کردنشان!

عشق ما نیازمند رهایی است نه تصاحب

 در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه...

٭٭٭

هر مرگ اشارتی است

به حیاتی دیگر

این همه پیچ

این همه گذر

این همه چراغ

این همه علامت

و همچنان استواری به وفادار ماندن به راهم

خودم

هدفم

و به تو!

وفایی که مرا و تو را به سوی هدف را می نماید

٭٭٭

جویای راه خویش باش از این سان که منم

در تکاپوی انسان شدن

در میان راه دیدار می کنیم حقیقت را

آزادی را

خود را

در میان راه می بالد و به بار می نشیند

دوستی ای که توانمان می دهد

تا برای دیگران مأمنی باشیم و یاوری

این است راه ما

تو و من

٭٭٭

در وجود هر کس رازی بزرگ نهان است

داستانی ، راهی ، بی راهه ای

طرح افکندن این راز

راز من و راز تو ، راز زندگی

پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است

٭٭٭

بسیار وقت ها با یکدیگر از غم و شادیِِِ خویش سخن ساز می کنیم

اما در همه چیز رازی نیست

گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست

سکوتِ ملال ها از راز ما سخن تواند گفت

٭٭٭

به تو نگاه می کنم و می دانم

تو تنها نیازمند یک نگاهی تا به تو دل دهد

آسوده خاطرت کند

بگشایدت تا به درآیی

من پا پس می کشم

و درِ نیم گشوده به روی تو بسته می شود

٭٭٭

پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم

از دیگران شکوه آواز می کنم

فریاد می کشم که ترکم گفتند!

چرا از خود نمی پرسم:

کسی را دارم

که احساسم را

اندیشه و رویایم را

زندگی ام را با او قسمت کنم؟

آغاز جدا سری شاید از دیگران نبود

٭٭٭

بی اعتمادی دری است

خودستایی چفت و بست غرور است

و تهی دستی دیوار است و لولاست

زندانی را که در آن محبوس رآی خویشیم

دلتنگی مان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن

از رخنه هایش تنفس می کنیم

٭٭٭

تو و من

توان آن را یافتیم تا بر گشاییم

تا خود را بگشاییم

بر آنچه دلخواه من است حمله نمی برم

خود را به تمامی بر آن می افکنم

اگر بر آنم تا دیگر بار و دیگر بار بر پای بتوانم خواست

راهی به جز اینم نیست!

٭٭٭

ازکسی نمی پرسند

جه هنگام می تواند خدانگهدار بگوید

از عادات انسانیش نمی پرسند ، ازخویشتنش نمی پرسند

زمانی به ناگاه

باید با آن رودرروی درآید

تاب آرد

بپذیرد

وداع را

درد مرگ را

فروریختن را

تا دیگربار

بتواند که برخیزد

٭٭٭

گذشته می گذرد

حال ،طماع است

آینده هجوم می آورد

بهتراست بگویمت

برگذشته چیره شو

حال را داوری کن

وآینده را بیاغاز

٭٭٭

وقتی که مرگ مارا برباید

- تو را و مرا-

نباید که درپایان راهمان

علامت سوالی برجای بماند

تنها نقطه ای ساده

همین وبس

چرا که ما

درحیات کوتاه خویش

فرصت های بی شماری داریم

که دریابیشان

سکوت سرشار از ناگفته هاست

شعر ارغوان از سروده‌های مشهور هوشنگ ابتهاج متخلص به ه. الف. سایه است. برخی اخوان ثالث را سراینده ارغوان می‌دانند که پنداری نادرست است. متن شعر ارغوان، داستان شعر ارغوان سایه و تحلیل ارغوان را در ستاره بخوانید.

ارغوان یکی از زیباترین اشعار هوشنگ ابتهاج است که در زمانی که سایه به زندان افتاده است، این شعر را در دوری از درخت ارغوانش سروده است؛ اما ارغوان سایه بیشتر از یک شعر است. خانه ابتهاج که به ثبت میراث فرهنگی رسیده است، خانه ارغوان نام دارد و دلیل این نامگذاری وجود درخت ارغوان در حیاط این خانه است و دلیل معروفیت ارغوان، نه خود درخت بلکه شعر سایه است. در مطلب حاضر متن شعر ارغوان، تحلیل شعر ارغوان و اندکی درباره خانه و درخت ارغوان را خواهید خواند.

 

 

ارغوان،
شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی‌ست هوا؟
یا گرفته‌است هنوز؟
 
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می‌بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می‌کشم از سینه نفس
نفسم را بر می‌گرداند
 
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می‌ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی‌ست
نفسم می‌گیرد
که هوا هم اینجا زندانی‌ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است.
 
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
باد رنگینی در خاطرمن
گریه می‌انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می‌گرید...
 
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می‌ریزد
ارغوان
این چه رازی‌ست که هر بار بهار
با عزای دل ما می‌آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می‌افزاید؟
 
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می‌گذرند؟
 
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می‌آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
 
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش؛
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من...

سایه:

 

با من بی کس تنها شده ، یارا تو بمان

همه رفتند از این خانه ، خدا را تو بمان

من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام

تو همه بار و بری ، تازه بهارا تو بمان

داغ و درد است همه نقش و نگار دل من

بنگر این نقش به خون شسته ، نگارا تو بمان

زین بیابان گذری نیست سواران را، لیک

دل من خوش به فریبی است ، غبارا تو بمان

هـر دم از حلقه ی عشاق پریشانی رفت

به سر زلف بتان ، سلسله دارا تو بمان

شهریارا ، تو بمان بر سر این خیل یتیم

پدرا ، یارا ، اندوه گسارا ، تو بمان

سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست

که سر سبز تو خوش بـاشد ، کنارا تو بمان

 

جواب شهریار:

 

سایه جان رفتنى استیم بمانیم که چه

زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه

درسِ این زندگى از بهر ندانستن ماست

اینهمه درس بخوانیم و ندانیم که چه

خود رسیدیم به جان، نعشِ عزیزى هر روز

دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه

آرى این زهر هلاهل به تشخّص هر روز

بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه

دور سر هلهله و هاله شاهینِ اجل

ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه

کشتیى را که پىِ غرق شدن ساخته اند

هى به جان کندن از این ورطه برانیم که چه

قسمتِ خرس و شغال است خود این باغِ مویز

بى ثمر غوره چشمى بچلانیم که چه

بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن

هى بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه

ما طلسمى که قضا بسته ندانیم شکست

کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه

گر رهایى ست براى همه خواهید از غرق

ورنه تنها خودى از لُجّه رهانیم که چه

ما که در خانه ایمانِ خدا ننشستیم

کفر ابلیس به کُرسى بنشانیم که چه

قاتل مُرغ و خروسیم، یکیمان کمتر

این همه جان گرامى بستانیم که چه

مرگ یک بار ــ مَثَل دیدم ــ و شیون یک بار

این قدر پاى تعلّل بکشانیم که چه

شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند

ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه

در هر حرفه و شغلی که هستید نه اجازه دهید که به بدبینی های بی حاصل آلوده شوید و نه بگذارید که بعضی لحظات تاسف بار که برای هر ملتی پیش می آید شما را به یاس و نا امیدی بکشاند.

در آرامش حاکم بر آزمایشگاه ها و کتابخانه هایتان زندگی کنید.

نخست از خود بپرسید: “من برای یادگیری خود چه کرده ام؟”

سپس همچنان که پیش تر می روید بپرسید: “من برای کشورم چه کرده ام؟”

و این پرسش را آنقدر ادامه دهید تا به این احساس شادی بخش و هیجان انگیز برسید که: “شاید سهم کوچکی در پیشرفت و اعتلای بشریت داشته اید.”

 اما صرفه نظر از هر پاداشی که زندگی به تلاش هایمان بدهد یا ندهد، آنگاه که لحظه مرگ فرا می رسد هر کدام از ما باید این حق را داشته باشیم که با صدای بلند بگوییم:«من آنچه در توان داشته ام انجام داده ام»‌

بگذار این وطن دوباره وطن شود

***********************

 

بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آن‌جا که آزاد است منزلگاهی بجوید.

(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)

 

بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای
خویش‌داشته‌اند.ــ
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بی‌اعتنایی نشان دهند نه
ستمگران اسبابچینی کنند
تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)

 

آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن، آزادی را
با تاج ِ گل ِ ساخته‌گی ِ وطن‌پرستی نمی‌آرایند.
اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست، زنده‌گی آزاد است

و برابری در هوایی است که استنشاق می‌کنیم.

 

(در این «سرزمین ِ آزاده‌گان» برای من هرگز
نه برابری در کار بوده است نه آزادی.)

 

بگو، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه می‌کنی؟
کیستی تو که حجابت تا ستاره‌گان فراگستر می‌شود؟

 

سفیدپوستی بینوایم که فریبم داده به دورم افکنده‌اند،
سیاهپوستی هستم که داغ برده‌گی بر تن دارم،
سرخپوستی هستم رانده از سرزمین خویش،
مهاجری هستم چنگ افکنده به امیدی که دل در آن بسته‌ام
اما چیزی جز همان تمهید ِ لعنتی ِ دیرین به نصیب نبرده‌ام
که سگ سگ را می‌درد و توانا ناتوان را لگدمال می‌کند.

 

من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار، که گرفتار آمده‌ام
در زنجیره‌ی بی‌پایان ِ دیرینه سال ِ
سود، قدرت، استفاده،
قاپیدن زمین، قاپیدن زر،
قاپیدن شیوه‌های برآوردن نیاز،
کار ِ انسان‌ها، مزد آنان،
و تصاحب همه چیزی به فرمان ِ آز و طمع.

 

من کشاورزم ــ بنده‌ی خاک ــ
کارگرم، زر خرید ماشین.
سیاهپوستم، خدمتگزار شما همه.
من مردمم: نگران، گرسنه، شوربخت،
که با وجود آن رویا، هنوز امروز محتاج کفی نانم.
هنوز امروز درمانده‌ام. ــ آه، ای پیشاهنگان!
من آن انسانم که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد،
بینواترین کارگری که سال‌هاست دست به دست می‌گردد.
با این همه، من همان کسم که در دنیای کُهن
در آن حال که هنوز رعیت شاهان بودیم
بنیادی‌ترین آرزومان را در رویای خود پروردم،
رویایی با آن مایه قدرت، بدان حد جسورانه و چنان راستین
که جسارت پُرتوان آن هنوز سرود می‌خواند
در هر آجر و هر سنگ و در هر شیار شخمی که این وطن را
سرزمینی کرده که هم اکنون هست.
آه، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را
به جست‌وجوی آنچه می‌خواستم خانه‌ام باشد درنوشتم
من همان کسم که کرانه‌های تاریک ایرلند و
دشت‌های لهستان
و جلگه‌های سرسبز انگلستان را پس پشت نهادم
از سواحل آفریقای سیاه برکنده شدم
و آمدم تا «سرزمین آزاده‌گان» را بنیان بگذارم.

 

آزاده‌گان؟
یک رویا ــ
رویایی که فرامی‌خواندم هنوز امّا.

 

آه، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود
ــ سرزمینی که هنوز آن‌چه می‌بایست بشود نشده است
و باید بشود! ــ
سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد.
سرزمینی که از آن ِ من است.
ــ از آن ِ بینوایان، سرخپوستان، سیاهان، من،
که این وطن را وطن کردند،
که خون و عرق جبین‌شان، درد و ایمان‌شان،
در ریخته‌گری‌های دست‌هاشان، و در زیر باران خیش‌هاشان
بار دیگر باید رویای پُرتوان ما را بازگرداند.

 

آری، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید
پولاد ِ آزادی زنگار ندارد.
از آن کسان که زالووار به حیات مردم چسبیده‌اند
ما می‌باید سرزمین‌مان را آمریکا را بار دیگر باز پس بستانیم.
آه، آری
آشکارا می‌گویم،
این وطن برای من هرگز وطن نبود،
با وصف این سوگند یاد می‌کنم که وطن من، خواهد بود!
رویای آن
همچون بذری جاودانه
در اعماق جان من نهفته است.

 

ما مردم می‌باید
سرزمین‌مان، معادن‌مان، گیاهان‌مان، رودخانه‌هامان،
کوهستان‌ها و دشت‌های بی‌پایان‌مان را آزاد کنیم:
همه جا را، سراسر گستره‌ی این ایالات سرسبز بزرگ را ــ
و بار دیگر وطن را بسازیم!

رابطه شهریار با سایه جالب بوده است ؛ غزل برای هم سرودنشان ؟! یا آنجا که سایه به دیدار شهریار می رود و شهریار از دور سایه را که می بیند؛ داد می زند: "دیدار شد میسر و بوسه کنار هم" و سایه بلافاصله جواب می دهد "از شهر شکوه دارم و از شهریار هم" و ... زندگی نامه شهریار را دوبار خوانده ام و غزلهایش را هم دوبار، معتقدم از شهریار کم نوشته شده است شاید به خاطر جریان شعر نو باشد و تئوری پردازی منتقدان و پرداختن آنها به شعر نو!

 

نخستین دفتر شعر شهریار در سال های 1308 تا 1310 خورشیدی با مقدمه های استاد بهار، سعید نفیسی و پژمان بختیاری از سوی کتابخانه خیام و آخرین مجموعه شعرش پس از درگذشتش به عنوان جلد سوم دیوان شهریار شامل اشعار منتشر نشده در پانصد صفحه انتشار یافت.که بعدها کلیه اشعار وی در یک مجموعه چهارجلدی به چاپ رسید.

 

نام " ه. ا. سایه" را جامعهً ادبی ایران سالهاست که بخاطر سپرده است. او را بیشتر با همین نام شاعرانه و کمتر با نام واقعی اش که "امیر هوشنگ ابتهاج" است می شناسند. سایه در ششم اسفند ماه ۱۳۰۶ خورشیدی در رشت بدنیا آمد. سایه در نیمه دوم دهه ۱۳۲۰ به شعر نو رو می آورد و تا مدتی به تجربه های "فریدون توللی" و "شهریار" توجه نشان میدهد پس از "سراب" که در سال ۱۳۳۰ انتشار میابد نیما و شعر نیمائی را بیشتر شناخته ودر کنار شاعرانی چون مهدی اخوان ثالث، سیاوش کسرائی، نصرت رحمانی، احمد شاملو و چند تن دیگر به حلقه شاگردان نیما در آمد سایه بیش از آنکه با نیما آشنا شود بدیدار "شهریار" رفته بود. "از سالها پیش با شعرشهریار آشنا بودم. شعرش را دوست داشتم. فوران عاطفه در شعرش و قدرت بیان و انتقال آن ،شهریار را از شاعران دیگر متمایز میکرد.

 

" سایه یکی از معروفترین غزل هایش را در سال ۱۳۲۸ به "شهریار" تقدیم کرد:

 

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

 

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

 

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

 

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست

 

گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه

ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

 

این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت

گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

 

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل

هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست

 

سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر

وه ازین آتش روشن که به جان من و توست

 

و شهریار در پاسخ سایه این غزل را سرود:

 

گر از این چاه طبیعت که جهان من و تست

بدر آییم جهان جمله از آن من و تست

 

 
آسمان پهنه ی خوانی که به پای تو و من
مهر و مه قرصه ی نانی که بخوان من و تست

 

 
از ازل خلعت تشریف بدوش تو و من
تا ابد آید تکریم بشان من و تست

 

 
کلک فرمان فلک نامه نویس تو و من
پیک شاهین قضا نامه رسان من و تست

 

 
کهکشان دیو براند به شهاب ثاقب
تا کجا بین قرق تیر و کمان من و تست

 

 
آسیای فلکی روز و شبش نوبت ماست
که تنور مه و مهر از پی نان من و تست

 

 
نیست جز سرو و گل و لاله در این باغ و چمن
گر بهار تو و من یا که خزان من و تست

 

 
این چه نام ازلی وین چه نشان ابدی
کز ازل تا به ابد نام و نشان من و تست

 

 
عقل نامحرم عشق است ، نیازی به میان
با وی از عهد ازل آنچه میان من و تست

 

 
دلبرا جان تو و من که به عهدی همه کج
قسمی راست اگر هست به جان من و تست

 

 
آسمان نیست قران مه و مهرش در یاد
این همه دور قیامت که قران من و تست

 

 
تو که شرح ورق گل همه خواندی دانی
که فغان دل بلبل به زبان من و تست

 

 
چشمه ی آب حیاتی که به دستان گویند
گوهر شعر تر و طبع روان من و تست

 

 
گر زمان فاصله ی حافظ و سعدی است چه باک
حالی آن فاصله خیزد که زمان من و تست

 

 
شهریارا چه کنی سحر بیان باز عیان
که عیان است و چه حاجت به بیان من و تست

 

نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاق ترم یا تو به من؟
 
زنده ام بی تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن
 
بعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست
این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن
 
وای بر من که در این بازی بی سود و زیان
پیش پیمان شکنی چون تو شدم عهد شکن
 
باز با گریه به آغوش تو بر می گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن
 
تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن

در هوایت بی‌قرارم روز و شب

سر ز پایت برندارم روز و شب

روز و شب را همچو خود مجنون کنم

روز و شب را کی گذارم روز و شب

جان و دل از عاشقان می‌خواستند

جان و دل را می‌سپارم روز و شب

تا نیابم آن چه در مغز منست

یک زمانی سر نخارم روز و شب

تا که عشقت مطربی آغاز کرد

گاه چنگم گاه تارم روز و شب

می‌زنی تو زخمه و بر می‌رود

تا به گردون زیر و زارم روز و شب

ساقیی کردی بشر را چل صبوح

زان خمیر اندر خمارم روز و شب

ای مهار عاشقان در دست تو

در میان این قطارم روز و شب

می‌کشم مستانه بارت بی‌خبر

همچو اشتر زیر بارم روز و شب

تا بنگشایی به قندت روزه‌ام

تا قیامت روزه دارم روز و شب

چون ز خوان فضل روزه بشکنم

عید باشد روزگارم روز و شب

جان روز و جان شب ای جان تو

انتظارم انتظارم روز و شب

تا به سالی نیستم موقوف عید

با مه تو عیدوارم روز و شب

زان شبی که وعده کردی روز بعد

روز و شب را می‌شمارم روز و شب

بس که کشت مهر جانم تشنه است

ز ابر دیده اشکبارم روز و شب

فلک-مردمک

در هر فلکی مردمکی می‌بینم

هر مردمکش را فلکی می‌بینم

ای احول اگر یکی دو می‌بینی تو

بر عکس تو من دو را یکی می‌بینم

عمریست تا به راه غمت رو نهاده‌ایم

روی و ریای خلق به یک سو نهاده‌ایم

طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم

در راه جام و ساقی مه رو نهاده‌ایم

هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده‌ایم

هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده‌ایم

عمری گذشت تا به امید اشارتی

چشمی بدان دو گوشه ابرو نهاده‌ایم

ما ملک عافیت نه به لشکر گرفته‌ایم

ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده‌ایم

تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز

بنیاد بر کرشمه جادو نهاده‌ایم

بی زلف سرکشش سر سودایی از ملال

همچون بنفشه بر سر زانو نهاده‌ایم

در گوشه امید چو نظارگان ماه

چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده‌ایم

گفتی که حافظا دل سرگشته‌ات کجاست

در حلقه‌های آن خم گیسو نهاده‌ایم

یا رب سببی ساز که یارم به سلامت

بازآید و برهاندم از بند ملامت

خاک ره آن یار سفرکرده بیارید

تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت

فریاد که از شش جهتم راه ببستند

آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت

امروز که در دست توام مرحمتی کن

فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت

ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق

ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت

درویش مکن ناله ز شمشیر احبا

کاین طایفه از کشته ستانند غرامت

در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی

بر می‌شکند گوشه محراب امامت

حاشا که من از جور و جفای تو بنالم

بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت

کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ

پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت

من ذره و خورشید لقائی تو مرا

بیمار غمم عین دوائی تو مرا

بی‌بال و پراندر پی تو می‌پرم

من کَه(kah) شدم چو کهربائی تو مرا

ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او

شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او

معشوق را جویان شود دکان او ویران شود

بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او

در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود

آن کو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او

جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد

ترک فلک چاکر شود آن را که شد هندوی او

عشقش دل پردرد را بر کف نهد بو می‌کند

چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستنبوی او

بس سینه‌ها را خست او بس خواب‌ها را بست او

بسته‌ست دست جادوان آن غمزه جادوی او

شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او

شیران زده دم بر زمین پیش سگان کوی او

بنگر یکی بر آسمان بر قله روحانیان

چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او

شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بی‌طبل و دهل

بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او

ای ماه رویش دیده‌ای خوبی از او دزدیده‌ای

ای شب تو زلفش دیده‌ای نی نی و نی یک موی او

این شب سیه پوش است از آن کز تعزیه دارد نشان

چون بیوه‌ای جامه سیه در خاک رفته شوی او

شب فعل و دستان می‌کند او عیش پنهان می‌کند

نی چشم بندد چشم او کژ می‌نهد ابروی او

ای شب من این نوحه گری از تو ندارم باوری

چون پیش چوگان قدر هستی دوان چون گوی او

آن کس که این چوگان خورد گوی سعادت او برد

بی‌پا و بی‌سر می‌دود چون دل به گرد کوی او

ای روی ما چون زعفران از عشق لاله ستان او

ای دل فرورفته به سر چون شانه در گیسوی او

مر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روی است او

این پشت و رو این سو بود جز رو نباشد سوی او

او هست از صورت بری کارش همه صورتگری

ای دل ز صورت نگذری زیرا نه‌ای یک توی او

داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل

غریدن شیر است این در صورت آهوی او

بافیده دست احد پیدا بود پیدا بود

از صنعت جولاهه‌ای وز دست وز ماکوی او

ای جان‌ها ماکوی او وی قبله ما کوی او

فراش این کو آسمان وین خاک کدبانوی او

سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک او

کی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا زانوی او

این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من

صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او

من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم

ای مرده جست و جوی من در پیش جست و جوی او

من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل

سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او

پادشاها جرم ما را در گذار

ما گنه کاریم و تو آمرزگار

تو نکوکاری و ما بد کرده‌ایم

جرم بی‌پایان و بیحد کرده‌ایم

سالها در فسق و عصیان گشته‌ایم

آخر از کرده پشیمان گشته‌ایم

روز و شب اندر معاصی بوده‌ایم

غافل از یؤخذ نواصی بوده‌ایم

دایما در بند عصیان بوده‌ایم

هم قرین نفس و شیطان بوده‌ایم

بی گنه نگذشته بر ما ساعتی

با حضور دل نکرده طاعتی

بر درآمد بندهٔ بگریخته

آب روی خود بعصیان ریخته

مغفرت دارد امید از لطف تو

زانکه خود فرمودهٔ لاتقنطوا

بحر الطاف تو بی پایان بود

ناامید از رحمتت شیطان بود

نفس و شیطان زد کریما راه من

رحمتت باشد شفاعت خواه من

چشم دارم کز گنه پاکم کنی

پیش از آن کاندر جهان خاکم کنی

اندر آن دم کز بدن جانم بری

از جهان با نور ایمانم بری

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید

 

گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

 
 

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز

گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم

گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد

گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد

گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت

گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد

گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد

 

گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید

هر که مجموع نباشد به تماشا نرود

یار با یار سفرکرده به تنها نرود

باد آسایش گیتی نزند بر دل ریش

صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود

بر دل آویختگان عرصه عالم تنگست

کان که جایی به گل افتاد دگر جا نرود

هرگز اندیشه یار از دل دیوانه عشق

به تماشای گل و سبزه و صحرا نرود

به سر خار مغیلان بروم با تو چنان

به ارادت که یکی بر سر دیبا نرود

با همه رفتن زیبای تذرو اندر باغ

که به شوخی برود پیش تو زیبا نرود

گر تو ای تخت سلیمان به سر ما زین دست

رفت خواهی عجب ار مورچه در پا نرود

باغبانان به شب از زحمت بلبل چونند

که در ایام گل از باغچه غوغا نرود

همه عالم سخنم رفت و به گوشت نرسید

آری آنجا که تو باشی سخن ما نرود

هر که ما را به نصیحت ز تو می‌پیچد روی

گو به شمشیر که عاشق به مدارا نرود

ماه رخسار بپوشی تو بت یغمایی

تا دل خلقی از این شهر به یغما نرود

گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند

هر که او را غم جانست به دریا نرود

سعدیا بار کش و یار فراموش مکن

مهر وامق به جفا کردن عذرا نرود

ای لعل لبت به دلنوازی مشهور

وی روی خوشت به ترکتازی مشهور

با زلف تو قصه‌ایست ما را مشکل

همچون شب یلدا به درازی مشهور

با زلف تو قصه ایست ما را مشکل           همچون شب یلدا به درازی مشهور

***عبید زاکانی***



برگرفته شده از talkhshodam.blog.ir

با زلف تو قصه ایست ما را مشکل           همچون شب یلدا به درازی مشهور

***عبید زاکانی***



برگرفته شده از talkhshodam.blog.ir

مدارک نشان می‌دهد که در زمان شاه نعمت‌الله ولی از شاعران و منجمان ایرانی (۱۳۳۰–۱۴۳۱ میلادی) به ترتیب سیاره‌ها در منظومه شمسی آگاه بوده‌است که می‌توان به بیت زیر از اشعار شاه نعمت‌الله اشاره کرد:

چون زحل پس مشتری، مریخ و آنگه آفتاب / باز زهره با عطارد ماه خوش سیما بود

در اینجا شاعر ترتیب زحل، مشتری، مریخ، زمین (سیاره آفتاب)، زهره و عطارد را به درستی اشاره کرده‌ است.

گویند روزی شاه ولی سنگ پاره یی از زمین برداشته و به درویشی داد و فرمود که این سنگ را نزد جوهری برده و بپرس که قیمت این سنگ چنداست؟ چون قیمت معلوم کنی از جوهری گرفته و آن را بازآور چون درویش آن سنگ را به نظر جوهری بُرد، جوهری پاره‌ای لعل دید که در عمرِ خود مثل آن لعل ندیده بود. قیمت آن لعل را هزار درم گفت. درویش سنگ را بازگرفته به خدمت شاه بازآورد. آن حضرت فرمود تا آن سنگِ لعل شده را صلایه نمود شربت ساخت و هر درویشی را قطره یی چشانید و فرمود:

ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم   صد درد را به گوشهٔ چشمی دوا کنیم
درحبسِ صورتیم و چنین شاد و خرّمیم   بنگر که در سراچهٔ معنی چه‌ها کنیم
رندانِ لاابالی و مستانِ سرخوشیم   هشیار را به مجلسِ خود کی رها کنیم
موجِ محیط و گوهرِ دریای عزتیم   ما میل دل به آب و گِل، آخر چرا کنیم
در دیده رویِ ساقی و در دست جامِ می   باری بگو که گوش به عاقل چرا کنیم
ما را نَفَس چو از دمِ عشق است لاجرم   بیگانه را به یک‌نفسی آشنا کنیم
از خود برآ و در صفِ اصحابِ ما خرام   تا سیدانه روی دلت با خدا کنیم

این شرح کرامات و این اشعار منتشر می‌شد و حافظ نیز آن را شنید. حافظ که مردی دانشمند و عارفی پاک نهاد بود این غزل کنایه‌آمیز را ساخت و پرداخت:

آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند   آیا بود که گوشهٔ چشمی به ما کنند؟
دردم نهفته بِه ز طبیبانِ مدّعی   باشد که از خزانهٔ غیبم دوا کنند

ای آمده از عالم روحانی تفت

حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت

می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید

گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز

گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم

گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد

گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد

گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت

گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد

گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد

گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید

ندانم کَز کجا آمدشد خلق است

که هردَم از سرای این جهان این رفت و آن آمد

*****

کافر شده ام به دست پیغمبر عشق

جَنَت چه کنم جان من و آذر عشق

شرمندۀ عشق روزگارم که شدم

دردِ دلِ روزگار و دردسَرِ عشق

چرخ با این اختران، نغز و خوش و زیباستی
صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی

صورت زیرین اگر با نردبان معرفت
بررود بالا همان بااصل خود یکتاستی
این سخن را در نیابد هیچ فهم ظاهری
گر ابونصراستی و گر بوعلی سیناستی
جان اگر نه عارض استی زیر این چرخ کهن
این بدنها نیز دائم زنده و برپاستی
هر چه عارض باشد او را جوهری باید نخست
عقل بر این دعوی ما شاهدو گویاستی
میتوانی تو ز خورشید این صفتها کسب کرد
روشن است و بر همه تابان وخود یکتاستی
صورت عقلی که بی پایان و جاویدان بود
با همه و بی همه مجموعه و یکتاستی
هفت ره بر فوق ما از آسمان فرموده حق
هفت در از سوی دنیا جانب عقباستی
می توانی از رهی آسان شدن بر آسمان
راست باش و راست رو کانجا نباشد کاستی
ره نیابد بر دری از آسمان دنیاپرست
در نه بگشایند بروی گر چه درها واستی
هر که فانی شد به او یابد حیاتی جاودان
ور بخود افتاد کارش بی شک از موتاستی
زین سخن بگذر که این مهجور اهل عالمست
راستی پیدا کن و این راه رو گر راستی
هر چه بیرون است از ذاتت نیابد سودمند
خویش را کن ساز اگر امروز و گر فرداستی
نیست حد و نشانی کردگار پاک را
نی برون از ما و نه بی ما و نه با ماستی
گفتن نیکو به نیکوئی نه چون کردن بود
نام حلوا بر زبان بردن نه چون حلواستی
عقل کشتی آرزو گرداب و دانش بادبان
حق تعالی ساحل و عالم همه دریاستی
گفت دانا نفس ما را بعد ما حشر است و نشر
هر عمل کامروز کرد او را جزا فرداستی
نفس را نتوان ستود او را ستودن مشکل است
نفس بنده عاشق و معشوق او مولاستی
گفت دانا نفس ما را بعد ما باشد وجود
در جزا و در عمل آزاد و بی همتاستی
گفت دانا نفس هم با جا و هم بی جا بود
گفت دانا نفس نه بی جا و نه با جاستی
این سخن ها گفته دانا هرکسی از وهم خویش
در نیابد گفته کاین گفته معماستی
هر یکی بر دیگری دارد دلیل از گفته
در میان بحث و نزاع و شورش و غوغاستی
نفس را این آرزو در بند دارد در جهان
تا به بیند آرزوئی بند اندر پاستی
خواهشی اندر جهان هر خواهشی را در پی است
خواهشی را جو که بعد از وی نباشد خواستی(خواستی باید که بعد از وی نباشد خواستی)