ویکی رضوی

تجربیات،آموزش ها، دل نوشته ها و ...

ویکی رضوی

تجربیات،آموزش ها، دل نوشته ها و ...

خوش آمدید .... .......... ..... لطفاً در صورت کپی برداری، منبع و آدرس این وبلاگ ذکر شود ..... تمامی پست های زیر شاخه "بهترین ها" همواره آپدیت خواهند شد
فا تولز - ابزار رایگان وبمسترساخت حرفه ای کد متن متحرک
ویکی رضوی

واحه یی در لحظه
سکوت سرشار از ناگفته هاست...
از سر نوشت تا سرنوشت تنهاییم!

بایگانی
نویسندگان
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۶ دی ۰۲، ۰۸:۳۳ - یاقوت ...
    🙃
  • ۲۲ دی ۰۲، ۰۹:۰۷ - یاقوت ...
    😬

آخرین مطالب

۵۱ مطلب با موضوع «من نوشت :: اشعار و متن های من» ثبت شده است

به محض اینکه "درد" به شما درسشو بده، از بین میره...

بهترین جمع، تفریق است...

اون حکمتی که میگن توشه، در اصل تومونه...!

من، روزگار سخت تو بودم... سرآمدم...

بالاخره تموم میشه، میدونم

نباید نگران باشیم، نباید...

بالاخره میرسه روزی که تموم بشه

میدونم، شاید من نباشم، اما تموم میشه

میدونم، میرسه روزی که تو بخندی

روزی که زمان و مکان یک شوخی باشه

روزی روشن خواهد شد تمام سیاهی ها

من هم خواهم خندید، میدونم...

گاهی تنهایی

هیچ چیزی اثر نمیکند

مگر تنهایی، مگر سکوت

و شاید مرگ

برای من از زندگی نگو

من سالهاست که زندگی میکنم تنهایی را

برای من از سکوت بگو

سکوتی بی انتها

برای من از آزادی بگو

آزادی ابدی

آری، میخواهم آزادی را زندگی کنم

می خواهم از سکوت به خود بگویم

و تو آن سکوت بی انتهایی

و دیگر هیچ وقت سخن نخواهی گفت

و تو خود منی

و من خاموشم

نمی دانم، که این یک پایان است یا شروع!

شاید هم شروعی برای یک پایان...

خواستیم سامان بگیرم

غافل از اینکه بی سامانیم

خواستیم سری در بیاریم

غافل از اینکه سرّی است

خواستیم بخواهیم

خواستیم

اما نشد

نا به سامان شدیم

بی زار رم از خودم

روزهای لعنتی

ثانیه های افسون شده

گذر زمان است که می آفریند

گذر زمان است که می فهماند

گذر زمان است که می سازد

گذر زمان است که ثابت میکند

گذر زمان است که می کشد

گذر زمان است که می ماند

نکن طلوع

بگذار بماند سیاهی این شب

نیا، تا سنگین بماند این هوا

بگذار این شب، آخرین باشد

آخرین اشک...

در این دایره ی لعنتی

در قفس زندگی

محصور شده ایم

در زمان سخت و سرد

در کره ی مسخ شده

محصور شده ایم

در رویای رسیدن

در سراب زندگی

محصور شده ایم

در خلوت خود

در حسرت زندگی

محصور شده ایم

در سوال آغاز

در جواب پایان

محصور شده ایم

نکن طلوع

بگذار بماند سیاهی این شب

نیا، تا سیاه بماند این هوا

انگار هماهنگ ترین رنگ دنیاست

تکرار کن این سیاهی را

اشکهایم اگر یاری کند

کافیست

یکبار برای همیشه

در آستانه ی شبی بلند

نشسته ام در انتظار

در سیاهی چشمانت...

مرداد بود

و من

ثانیه های گرم

جایی که مال من نبود

جایی که صدای زوزه ی تاریکی بلند بود

در حنجره ی تاریخ اش

و اشعه ی کور کننده تباهی

سالهای پر از سکوت

خواب طولانی

و تنهایی

اکنون اما اینجا

در امتداد مبهم

در اقیانوس خاموشی

در فریاد هیچ

در فریاد بغض هنجره ی خود

در اقیانوس هیچ

در یاد تو

و اینجا دوباره مرداد

کاری که بنزین آشغالِ بی شعور با ریه هایِ مظلوم و بی دفاع مردم میکنه رو تو با قلب من کردی... sadbroken heart

 

 
 
دریافت
مدت زمان: 58 ثانیه

 

عشق صرفاً یک سوء تفاهم ذهنی بود در مورد ابدیت چشمانت...

در مورد بودنت...

عشق یک خواب بود در حضور تو!

عشق فقط عشق بود و بس...

 

فرقی نمیکنه وقتی سوز زمستون از راه میرسه

وقتی از بارون پاییز خبری نیست

فرقی نمیکنه اگر نباشم

فرقی نمیکنه اگر نباشی

وقتی تنهایی تنها انتخابمه

وقتی هیچ راهی غیر از این نیست...

فرقی نمیکنه وقتی عشق تنها یک رویا بود

سرش پایین بود، در هجوم تنهایی، گاهی صدای برگی که از درخت می افتاد شنیده میشد، در امتداد پاییز افکار آزاردهنده اش مرور میشد، خاطرات غم، خاطراتی که بر روی روحش حک شده بودند... با هر صدای برگی به خود می آمد و یاد تنهاییش می افتاد. یاد الان... کوله بارش سبک بود... خاطراتی داشت به وسعت غم اش و به سبکی آنچه خوب بود... اما سنگین بود نگاه سهمگینش در یادش... با صدای دیگری به این فکر افتاد که راه بیفتد... آری راه رفتنی را باید رفت... با کمر خم شده بلند شد و راه افتاد. در مسیر پاییز... در مسیر زوال آرزوهایش... آری تنها به راهش ادامه داد...

من بودم و تو بودی و عشق
تو نیستی و من ماندم و هیچ...

در این گوشه ی تنهایی غم

تنها، تنهایی را صدا می زنم

چون میدانم امیدی نیست...

تو باش

تو بمان

تو که هستی همه چی خوب است

تو باش تا آسمان گریه کند

تو بمان تا خیس شوم

تو بمان تا نیست شوم

تو باش تا بروم از این انجماد حضور

از این سهمگین صدای سکوت...

از کدامین راه رفتی
به کدام سرزمین
اینجا جای خالی احساس
جای نفس های اشک
ریه های هوا پر است از تنهایی
زمانی که باورم میکنم
آن زمان انتهای رویاست
آنجا فضا خالیست
آنجا آشناست...

چون رویای خیالی

چشمهایم چون باران

رهایم کن از این بند

از چشمهایم

میدانستی چشمهایم انعکاس تو است؟!

بیا و رهایم کن از ظلمت

هیچ وقت نگفتم

نگفتم نرو

کاش ساعت ثابت بشه

کاش...

و چشمهایش

فهمیدی چی گفتم؟

چی؟

فهمیدی چی گفتم؟؟!

نه! حواسم به نبودنت بود...

همه ما تنهاییم!
مگر می شود کسی در خواب تنها نباشد؟!
اما تنهایی من مثل هیچکس نیست...
شاید مثل خودم باشه
شاید مثل چشمانم...

مثل یه آواز
مثل تو
آواره ترینم
تنها آرزویم...

.......................

عاشقی و معشوقی سرابی بیش نیست
اما این منم که هستم
این منم که تنفر و عشق را انکار کردم
سازت را کوک کن
بنواز آهنگ رفتن را
تا هستیم بازنده ایم!
تو که نیستی...

دیر زمانیست که مرده ام

هستم، ولی مرده ام


در عصر پاییزی نیستی، بی وطنم

در محضر خدا، ناخدایم

آری، کفرگویی بی وطنم

گر ایمان این است که دیدم

همان بهترم که ...


شاید هم مرده ای هستم که زنده ام

متنفر از خود، آن زمان که عاشقم


این قمار عاشقانه را هم باخته ام

در محضر عشق لاهوتیم

به هر حال همیشه سهمگین ترین فریادها سکوت است!
این ترجمان ذهن هر انسان عاشقی است
هر انسانی که تفسیر عشق را از نو کرده باشد
به گمانم این نوع انسان اگر هم باشد دیگر انسان نیست!
پس نتیجه می گیرم که موجودی(به زعم عشق) که دلیل بودن را نفهمیده انسان نیست
بودن معنی ندارد، در حضور عشق...

خیلی به سرنوشت ی همه ما که محکوم به آن هستیم فکر میکنم...

سرنوشتی که از سر نوشتش هم همونه!

تنهایی...

گاهی فکر میکنم نیستم

چون تو نیستی

فکر میکنم نباید میبودم

گاهی فکر میکنم اصلاً نبودی!

شاید همین قطرات بارون باشی

شاید همین قطرات اشکم باشی

گاهی بیا روی گونه هایم

بیا تا آروم بگیرم...

و الان...
جمعه است
مثل همه جمعه های دیگر!
اما بازهم جمعه ای نو
بازهم جدید
ولی انگار هیچ جمعه ای مثل جمعه قبل نیست!
وقتی نیستی...
بودن... چه شکنجه ی سختیست در زمستان سیاهِ خالی از تو


سلام دوستان

امیدوارم حالتون عالی باشه

در عصر بدی هستیم، در زمانی که زمانه اش بدحال است... و همه می روند و هیچکس نمی ایستد و هیچکس نمیبیند و نمی گوید حدیث دل... اما شاید تو بیایی و بمانی و بگویی از خود... از من... از نیستیِ هستی... از هستیِ نیستی...

مدتیست بنده اوضاع و احوالی را احساس و رویت می کنم. شاید مثال پستی که قبلاً گذاشته بودم، عده ای از دوستان باور نکنند و جوابی در دفاع از ناروایی آن بنویسند، بهر حال همه نظرات و احساس های شما دوستان برای من بسیار قابل احترامه... حال چند بیتی در جهت پیشگویی آینده و نگرانی هایم، بیم هایم و امیدهایم می نویسم:

روزها را گران، پی در پی روان

ظلمت فراوان، همه آشکار می بینم

چون خوب و بد شود درهم

درهم، همه را گران میبینم

در زمانی نه چندان دور و ناپیدا

اتفاقی بزرگ و گران، همان می بینم

سالی که شود نُه و هشت

هفت و هشت، هر دو را نگران می بینم

چون باطن عده ای شود نمایان

نترس عبرت گیر، عده ای نالان می بینم

با این و آن، این و آن درگیر و هم گیر

همه آن و این، هر چه هست زنجیر میبینم

آری ای دوست، اوضاع درهم و برهم و تار

تا دوردست ها هر چه هست پریشان میبینم

آری ای شمس دل، بگشای دست و بیا

شاید من و تو هر دو یک شویم، جلوه گر میبینم

در عصر بدی هستیم. زمانه ای که عشق را به دار آویخته ایم و محبت را زوال بخشیده ایم. در زمانه ی افسون شده ای هستیم. همه تسخیر شده اند! روح همه ما تجلی گاه بدی ها شده و کسی به کسی فکر نمی کند مگر به شکل یک ابزار! تاسف واژه ی بی کفایت برای وضعیت آدم های کره ی زمین. شاید ما در پهنه ی گیتی تنها نباشیم ولی احتمال زیاد در ظلم به خود و به یکدیگر به احتمال زیاد از همه موجودات احتمالی و شاید ذیشعور متبحرتر هستیم. تعاریف کلمات جابجا شده! خوبی، بدی، عشق، نفرت و... چرا روزگارمان این شد! تا جایی که یادمونه قرار نبود اینطور بشه... چه رویاهایی داشتیم تو بچگی! تمام آرزوهامون رنگ باخت، همشون تمام شدن، اونم به شکل دردناکی... و روز به روز امید بهبودی کمتر می شود و این ما هستیم که به پایان نزدیک می شویم. و این ما هستیم که خواهیم باخت. آری زمان زیادی نمانده...


*****

درد دل را به که توان گفت

وقتی سنگ صبوری نیست

در چشمان چه کسی می توان خیره شد

و از عشق گفت

وقتی عشق سالهاست از این دیار کوچ کرده

وقتی چشمان همه تاریک شده

با که توان اشک ریخت

وقتی شانه ای نیست

وقتی سردی همه جا رخنه کرده

وقتی دلها منجمد شده

وقتی تا چشم کار میکند همه جا نابودیست


*****

یا همه باهم خواهیم برد یا همه باهم خواهیم باخت!

نزدیک است...

ثانیه های تنهایی
خسته ام
خسته از خود
خسته از ثانیه ها
ثانیه های بی پایان
ثانیه های بی قرار
ثانیه های تنهایی

در جایی که سایه ی آدم هایش از خودشان بزرگتر است، خورشید در آنجا در حال غروب است...

پائیز اکنون اینجاست

و تو نیستی

چشمهایت در خاطرم

و اکنون مرگ میخواند مرا

در این پائیز لعنتی

در این سکوت بی انتهای هیچ!

هر یک از ما ذره ای است آکنده از آگاهی،

نوری ضعیف و شکننده،

تابشی کوتاه از وجودی محکوم به مرگ که از هیچ مطلق می آید،

همچون ستاره ای که در شب می درخشد،

نقطه ای ناچیز در گستره ی اقیانوس ساکت و آرامِ هیچ...

کاش برگردم به عصر جمعه

همون عصری که جمعه های کودکی بود

همون جمعه های دلگیر

همون عصرهای عجیب

کاش برگردم

نبینم این روزگار خیالی رو

روزگار وحشی

آدم های سرد

کاش برگردم و بمونم تو سادگی

توی سادگی دلم

در عصر رویایی جمعه

کاش من باشم و دل کودکیم

کاش برگردم اون موقع

اون موقع که گریه میکردم واسه یک هیچ

در ازدحام موسیقی صدایت

در تجمع تشعشع نگاهت

اندکی صبر کن

و بزن ساز جدایی را

شاید گم شوم در خود

بی گمان خواهم مُرد

چه مرگ زیبایی!

چه وصال بی انتهایی...

فصل سکوت

فصل رهایی

فصل آواز

آواز تنهایی

فصل دل

آواز عشق

نوبت عاشقی

در میان هجوم دیگران

فصل نو

فصل من

فصل پائیز!

نوبت دل...

می رسد اکنون

و من همچنان در وسعت هجران نگاهت... هستم!

عشق خداست

خدا عشقست

عشق نیستیست

عشق هستیست

شاید عشق خداست

عشق شاید ازدحام خداست!

خدا یعنی عشق

و ازحام عشق چه زیباست...

و من سالهاست در ازدحام خدا، ناباوری را معنی میکنم...

بخوان روضه ی دل

تا بریزم اشک از برای خود

بخوان حدیث عشق

تا بنالم بر خویشتن

بگو از جدایی، از هجران

تا سرکشم داد از دَرون

بگو تا کی سرآید این فراق

تا جان دهم بر سَرِ عشق

وسعتی از تنهایی را در چشمانم میبندم
فراموش می کنم...
شاید در خواب، چشمانت تعبیر شود!
و شاید تعبیر تنهاییم، نابودیست...
چه باک در نا بودی تو، نابودییم تعبیر شود...
زیباست در هر حالی
در ناباوری طولانی، تعبیر کن...

رویای محال داشتن

اینجا در حضور نابودی

در حضور سراب عشق

میان مردمان پوچ پرست

مردم آهن پرست

اینجا در نابودی

نابودی انسانیت

نمی توان رویا داشت

اینجا محکومم

محکوم به تباهی

محکوم به نیستی

رویای مرگ را خواهم خواند

رویای رفتن

این بهترین است

بهترین رویا

نه این وَرَم

نه آن وَرَم

نه این جهان

نه آن جهان

نمیدانم از کدامین زمان

نمیدانم زِچه اینجایم

نه این زمان

نه آن زمان

چون میشنوم صدای ثانیه ها

اندوهم فراوان

نه این مکان

نه آن مکان

آمده ام زِلامکان

صدای مرده گان در گوشم

خاطره ی زندگان در ذهنم

میبینم آن جهان

نه این هدف

نه آن هدف

نمیدانم بودنم را

نمیدانم هستی را

زِ این مکان

لعنت بر این زمان...

کاش چون هیچ بودم

از ازل هیچ بودم

سبک بال و رها

کاش نبودم در این هستی

کاش لمس نمیکردم زندگی را

کاش می رفتم تا آسمان

کاش هیچ بودم

کاش می رسیدم به خود

کاش می رفتم تا بی انتها

کاش بودی و من بودم

کاش بی تو هیچ بودم

کاش پَر میگشودم تا وجود

کاش رها میشدم تا تو

کاش نبودم

کاش هیچ بودم

چون هیچ، نبودم در این جمود

کاش میمردم در خود

چون هیچ...

 رفت تا بیاساید!

رفت تا بماند در وادی وجود

رفت تا باشد در محضر عشق

رفت و نماند

نماند در این وسعت پَست

نماند در محضر سُخَن

نماند در این کابوس

نماند در این دنیا

رفت تا آغاز کند

بیدار شود تا هیچ وقت نخوابد

نباشد در این رویا

رویای تکراری

رویای تکراری زندگی

زندگی هیچ...

پرتکرارترین رویای هستی

دیرزمانیست که میبینم

و میبینم که رویاست

رویای تکراری

هرروز تکرار رویای اَبَدی

و عادت نرسیدن

تکرار بی انتهای عادت

خسته از این رویا

از این خواب

و می رسد لحظه ای که پایان رویاهاست

پایان خواب

پایان زندگی

و شروع یک رویای دیگر...

از سکوت بی انتها می گویم

از سکوتی که می فشارد گلویم را

از تنهایی

از اینکه کسی نمی فهمد صدایم را

از سکوت می گویم

از مردمانی که حرف های زیادی می زنند

اما صدای سکوت را نمی فهمند

و شاید هم نمی شنوند...

از سکوتی اَبَدی... از سکوتی بی انتها

از سکوت سهمگین این فریاد می گویم...

بسته ام بار سفر

کوله باری از غم

خواهم رفت

به سمت بی انتها

به سمت رهایی

شاید شَوَم بیخود

از خود...

سنگینی این بار غم چه بی انتهاست

چه غریبانه است این سکوت

چه زیباست این سفر...

سالهاست بی قراریم

از اَزَل تا اَبد

از آغاز تا پایان

بی قراریم...

از تولد تا مرگ

بی قراریم...

تمام لحظه ها بی قراریم

تمام عمر، لحظه ها را...

می شماریم!

لحظه های مانده تا...

بی قرار روزهای آینده

بی قرار مرگ...!

آری بی قراریم...