ویکی رضوی

تجربیات،آموزش ها، دل نوشته ها و ...

ویکی رضوی

تجربیات،آموزش ها، دل نوشته ها و ...

خوش آمدید .... .......... ..... لطفاً در صورت کپی برداری، منبع و آدرس این وبلاگ ذکر شود ..... تمامی پست های زیر شاخه "بهترین ها" همواره آپدیت خواهند شد
فا تولز - ابزار رایگان وبمسترساخت حرفه ای کد متن متحرک
ویکی رضوی

واحه یی در لحظه
سکوت سرشار از ناگفته هاست...
از سر نوشت تا سرنوشت تنهاییم!

بایگانی
نویسندگان
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۶ دی ۰۲، ۰۸:۳۳ - یاقوت ...
    🙃
  • ۲۲ دی ۰۲، ۰۹:۰۷ - یاقوت ...
    😬

آخرین مطالب

۶ مطلب با موضوع «منتخب فرهنگی و ادبی :: منتخب اشعار :: شاعران نامشخص» ثبت شده است

با تو حکایتی دگر این دل ما به سر کند
شب سیاه قصه را هوای تو سحر کند


باور ما نمی‌شود در سر ما نمی‌رود
از گذر سینه ی ما یار دگر گذر کند


شکوه بسی کشیده ام از دل درد کشیده ام
کور شوم جز تو اگر زمزمه ای دگر کند


مقصد و مقصودم تویی عشقم و معبودم تویی
از تو حذر نمی‌کنم سایه مگر سفر کند


چاره ی کار ما تویی یاور و یار ما تویی
توبه نمی‌کند اثر مرگ مگر اثر کند

چنین حکایت کنند که در روزگاران قدیم نره خری با ماچه خری نرد عشق می باخت و داستان دلدادگی آنها نُقل محافل بود. نره خر در اندیشه بود که زوجه ای مرغوب اختیار کند. سر انجام مادر خویش را مجبورکرد که به خواستگاری ماچه خر همسایه برود.

مادر که پاردُمش از گردش روزگارساییده شده بود به اوگفت : الاغ جان ، برای ازدواج باید مغز خر و دل شیر داشت، می دانم که اولی را داری ولی از داشتن دومی بیم دارم.
نره خر که از عطر یونجه زار و بوی دلدار سرمست بود، پاسخ داد : مادرجان به خود بیم راه مده ،هرچه خواهی از مرحوم پدر به ارث برده ام، دیگر نگران چه هستی ،اکنون آنچه می توانی در حق این خرترین انجام بده که یار چشم انتظار است و رقیب بسیار.

سرانجام مادر با اکراه به خواستگاری رفت و پس از چندی به میمنت و مبارکی خطبه عقد جاری شد و زندگی سرشار از خریت آنها آغاز گردید و اینک ادامه ماجرا...


چون که شد صیغه عاقد جاری
هر دو گشتند خر یک گاری

بعد آن وصلت خوب و خَرَکی
هردو خوشحال ولیکن اَلَکی

هر دو خرکیف ازین وصلت پاک
روز وشب غلت زنان در دل خاک


نرّه خر بود پی ماچۀ خویش
آخورش چال ، علف اندر پیش

ماچه خر با ادب و طنّازی
داشت می داد خرک را بازی

بُرد سم های جلو را به فراز
پوزه چرخاند به صد عشوه و ناز

گفت به به چه خر رعنایی
مُردم از بی کَسی و تنهایی

یک طویله خری ای شوهر من
تو کجا بوده ای ای دلبر من

بین خرها نبود عین تو خر
آمدی نزد خودم بی سر خر

نه بود مادر تو در بر من
نه بود خواهر تو سرخر من

چون جدا گشتی از آن جمع خران
کور شد چشم همه ماچه خران

بعد ازین در چمن و سبزه و باغ
نیست غیر از من و تو هیچ الاغ

یونجه زاریست در این دشت بغل
ببر آنجا تو مرا ماه عسل


زود می پوش کنون پالون نو
پُر بکن توبره از یونجه و جو

باز شد نیش خر از خوشحالی
گفت به به چه قشنگ و عالی

عرعری کرد به آواز بلند
هردو از فرط خریّت خرسند

ماچه خر بود پر از باد غرور
که عجب نره خری کرده به تور

بعد ماه عسل و گشت و گذار
نره خر گشت روان در پی کار

شغل او کارگر خرّاطی
گاه می رفت پی الواطی

نره خر چون خرش از پل رد شد
با زن خویش شدیداً بد شد

عرعر و جفتک او گشت فزون
دل آن ماچه نگو، کاسۀ خون

ماچه خر گشت، بسی دل نگران
چه کند با ستم نرّه خران

مادرش گفت کنون در خطری
زود آور به سرش کره خری

میخ خود گر تو نکوبی عقبی
مگر از بیخ تو جانا عربی

ماچه خر حرف ننه باور کرد
پالون تاپ لِسَش دربر کرد

دلبری کرد به صد مکر و فسون
ماچه خر لیلی و شوهر مجنون

بعد چندی شکمش باد نمود
از بد حادثه فریاد نمود

گشت آبستن و زایید خری
شد اضافه به جهان کره خری

نره خر دید که افتاده به دام
جفتک خویش بیافزود مدام

ماچه خر داد ز کف صبر و شکیب
در طویله تک و تنها و غریب

یک طرف کره خری در آغوش
بار یک نره خری هم بر دوش

گشت بیچاره، چو این کاره نبود
جز طلاق از خرنر چاره نبود

کرد افسارو طنابش پاره شد
جدا ماچه خر بیچاره


تازه فهمید که آزادی چیست
درجهان خرمی و شادی چیست

دیگر او خر نشود بیهوده
تازه او گشته کمی آسوده


هرکه یک بار شود خر، کافیست
بیش از آن احمقی و علافیست


مغز خر خورده هرآن کس که دوبار
با خری باز نهد قول و قرار


گفتم این قصه که خرهای جوان
پند گیرند ز ما کهنه خران

بعد از این عشق به هر عشق جهان می خندم

هر که آرد سخن از عشق به آن می خندم

روزی از عشق دلم سوخت که خاکستر شد

بعد از این سوز به هر سوزه جهان می خندم

خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است

کارم از گریه گذشته به آن می خندم

......................................................................

روایتی دیگر:

مصلحت نیست این زمزمه خاموش کنید

 من بگویم با درددل من گوش کنید

 بهتر ان است که این قصه فراموش کنید

 من از این پس به همه عشق جهان میخندم

 به هوس بازی این بی خبران میخندم

 خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است

 کارم از گریه گذشته است بدان میخندم

......................................................................

روایتی دیگر:

 من از این پس به همه عشق جهان می خندم

به هوس بازی این بی خبران میخندم

هر که آرد سخن از عشق به آن می خندم

خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است

کارم از گریه گذشته به آن میخندم

نقش رخ آن نگار دارد پاییز

صد جلوه ماندگار دارد پاییز

در خش خش برگهای خشکش یادی

پنهان شده از بهار دارد پاییز

 

********************************

تلخ است که لبریز حقایق شده است

زرد است که با درد موافق شده است

عاشق نشدی وگرنه می فهمیدی

پاییز بهاریست که عاشق شده است

 

********************************

ای کاش رها کند من تنها را

این آهن زنگ خورده ی رسوا را

پیچیده به داس کهنه ای پیچک عشق

ای کاش که باغبان نبیند ما را

برخی روایت دارند که مولانا این شعر را سروده و بعد برخی شاعران کپی کرده اند، برخی هم روایت می کنند که این شعر مربوط به داریوش اقبالی است. و نیز سه روایت مختلف از این شعر همواره در منابع متفاوت منتشر می شود که هر سه مورد را اینجا برایتان جمع آوری کردم:

 

پیر منم جوان منم تیر منم کمان منم

یار مگو که من منم ،من نه منم ،نه من منم

گر تو توئی و من منم ،من نه منم ،نه من منم

عاشق زار او منم ، بی دل و یار او منم

یار و نگار او منم ، غنچه و خار او منم

لاله عذار او منم ، چاره ی کار او منم

بر سر دار او منم ، من نه منم ، نه من منم

باغ شدم ز ورد او ، داغ شدم ز پیش او

لاف زدم ز جام او ، گام زدم ز گام او

عشق چه گفت نام او من نه منم،نه من منم

دولت شید او منم ، باز سپید او منم

راه امید او منم ،من نه منم ،نه من منم

گفت برو تو شمس حق، هیچ مگو ز آن و این

تا شودت گمان یقین ،من نه منم ،نه من منم

 

*****

پیر منم جوان منم تیر منم کمان منم

دولت جاودان منم من نه منم نه من منم

سرو من اوست در چمن روح من اوست در بدن

نطق من اوست در دهن من نه منم نه من منم

زین واقعه مدهوشم با هوشم و بی هوشم

هم ناطق خاموشم هم نوح خموشانم

زان رنگ چه بی رنگم زان طره چه آونگم

زان شمع چو پروانه یارا چه پریشانم

هم ساقی و هم مستم هم فرقم و هم بختم

هم محنت و هم بختم هم دردم و درمانم

هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم

هم چاکر و هم میرم هم اینم و هم آنم

 

*****

خواجه مگو که من منم من نه منم نه من منم

گر تو تویی و من منم من نه منم نه من منم

عا شق زار او منم بی دل و یا ر او منم

با غ و بها ر او منم من نه منم نه من منم

یار و نگار او منم غنچه و خار او منم

بر سر دار او منم من نه منم نه من منم

لاله عذار او منم چاره ی کار او منم

حسن وجوار او منم من نه منم نه من منم

باغ شدم زورد او داغ شدم زگرد او

زاغ شدم ز درد او من نه منم نه من منم

آب گذشت از سرم بخت برفت از برم

ماه بریخت اخترم من نه منم نه من منم

لاف زدم ز جام او گام شدم ز گام او

عشق چه گفت نام او من نه منم نه من منم

روح مرا حیات ازو ذات مرا صفات ازو

فقر مرا ذکات از او من نه منم نه من منم

جان مرا جمالازو نفس مرا جلال ازو

عشق مرا کمال ازومن نه منم نه من منم

قرق شدم ز روح او بحر شدم ز نوح او

تا برسد فتوح او من نه منم نه من منم

دولت شید او منم باز سپید او منم

راه امید او منم من نه منم نه من منم

گفت برو تو شمس دین هیچ مگو از ان واین

تا شودت گمان یقین من نه منم نه من منم

"از میزودی شرمق حلفی"
معروف به "صاف"

 

شعر در وصف حادثه:

از درد سر بُگداختم
لُپ چون گلاب انداختم
قِرقِرخَرک پرداختم
از صمغ گوشم ناله ام
فک در میان روی او
دندان عقلم سوی او
پس گردنم سوراخ شد
از درد چوُن آلاله ام
کتفم به جان آمد مرا
ساعد نهان آمد مرا
شلتوک شصتم پاره شد
مانند دختر خاله ام
قَرنیت پهلویم ببین
پِت را چونان کوهم ببین

پرپرتِ رانم کَنده شد
پَرپَر زند کنجاله ام
حلقم به نافم بند شد
اَزبان من دربَند شد
قِرقِرپِتَم آغشته شد
چون تسمه ی نقاله ام
بعد از تب اَرزن مرا
یک آرزو ماند مرا
بهتر طبیبی آیدم
درمان کند یکساله ام

 

شعر در وصف خشونت:

شب شد و باز این دلِ خون، جامِه کند جامه ی خون
شب شد و ابلیس مرا، جامه دَرَد وَر بدنم
در پی مردار دَوان، در شب ظلمانیِ جان
جغد فلک تیغ کِشَد، گریه کنم یحتملم
ناله ی شبگیرِ چو نی، وحشت بازار کُنِی
تیغ کشم بر رگ وی، تیر کِشَد بر سُخَنَم
پشت مرا خنجر تو، روی مرا هَنجر تو
هر طرفم گَنجَرِ تو، قاق بود پیروهَنَم
خون به جگر کرده مرا، پرده به در کرده مرا
وحشت از این بیشتر، شَرحه کند زُرتوغَنم
خَنجِ دلم خون کُنَدَش، اشک چو جیحون کُنَدَش
باز به خون آبه یِ دل، نسبت او من پَهَنَم