من ذره و خورشید لقائی تو مرا
بیمار غمم عین دوائی تو مرا
بیبال و پراندر پی تو میپرم
من کَه(kah) شدم چو کهربائی تو مرا
من ذره و خورشید لقائی تو مرا
بیمار غمم عین دوائی تو مرا
بیبال و پراندر پی تو میپرم
من کَه(kah) شدم چو کهربائی تو مرا
سلام دوستان
امیدوارم حالتون عالی باشه
در
عصر بدی هستیم، در زمانی که زمانه اش بدحال است... و همه می روند و هیچکس
نمی ایستد و هیچکس نمیبیند و نمی گوید حدیث دل... اما شاید تو بیایی و
بمانی و بگویی از خود... از من... از نیستیِ هستی... از هستیِ نیستی...
مدتیست بنده اوضاع و احوالی را احساس و رویت می کنم. شاید مثال پستی که قبلاً گذاشته بودم، عده ای از دوستان باور نکنند و جوابی در دفاع از ناروایی آن بنویسند، بهر حال همه نظرات و احساس های شما دوستان برای من بسیار قابل احترامه... حال چند بیتی در جهت پیشگویی آینده و نگرانی هایم، بیم هایم و امیدهایم می نویسم:
روزها را گران، پی در پی روان
ظلمت فراوان، همه آشکار می بینم
چون خوب و بد شود درهم
درهم، همه را گران میبینم
در زمانی نه چندان دور و ناپیدا
اتفاقی بزرگ و گران، همان می بینم
سالی که شود نُه و هشت
هفت و هشت، هر دو را نگران می بینم
چون باطن عده ای شود نمایان
نترس عبرت گیر، عده ای نالان می بینم
با این و آن، این و آن درگیر و هم گیر
همه آن و این، هر چه هست زنجیر میبینم
آری ای دوست، اوضاع درهم و برهم و تار
تا دوردست ها هر چه هست پریشان میبینم
آری ای شمس دل، بگشای دست و بیا
شاید من و تو هر دو یک شویم، جلوه گر میبینم
آب زنید راه را هین که نگار میرسد
مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد
راه دهید یار را آن مه ده چهار را
کز رخ نوربخش او نور نثار میرسد
چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان
عنبر و مشک میدمد سنجق یار میرسد
رونق باغ میرسد چشم و چراغ میرسد
غم به کناره میرود مه به کنار میرسد
تیر روانه میرود سوی نشانه میرود
ما چه نشستهایم پس شه ز شکار میرسد
باغ سلام میکند سرو قیام میکند
سبزه پیاده میرود غنچه سوار میرسد
خلوتیان آسمان تا چه شراب میخورند
روح خراب و مست شد عقل خمار میرسد
چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما
زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار میرسد
عاشق همه سال مست و رسوا بادا
دیوانه و شوریده و شیدا بادا
با هوشیاری غصه ی هر چیز خوریم
چون مست شویم هر چه بادا بادا
در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زهرآب چشیده ام مرا قند چه سود
گویند مرا که بَند بر پاش نَهید
دیوانه دل است پای در بند چه سود
تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی
تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی
من همه در حکم توام تو همه در خون منی
گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی
با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری
باش چنین تیز مران تا که بدانم که تویی
دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من
کرد خبر گوش مرا جان و روانم که تویی
چون همه جان روید و دل همچو گیاه خاک درت
جان و دلی را چه محل ای دل و جانم که تویی
ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما
لیک مرا زهره کجا تا به جهانم که تویی
چون تو مرا گوش کشان بردی از آن جا که منم
بر سر آن منظرهها هم بنشانم که تویی
مستم و تو مست ز من سهو و خطا جست ز من
من نرسم لیک بدان هم تو رسانم که تویی
زین همه خاموش کنم صبر و صبر نوش کنم
عذر گناهی که کنون گفت زبانم که تویی
همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر
سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر
همه غوطهها بخوردی همه کارها بکردی
منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر
همه نقدها شمردی به وکیل درسپردی
بشنو از این محاسب عدد و شمار دیگر
تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی
نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر
خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی
نه چو روسبی که هر شب کشد او بیار دیگر
نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگس
بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر
همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد
هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگر
که اگر بتان چنیناند ز شه تو خوشه چینند
نبدست مرغ جان را به جز او مطار دیگر