ویکی رضوی

تجربیات،آموزش ها، دل نوشته ها و ...

ویکی رضوی

تجربیات،آموزش ها، دل نوشته ها و ...

خوش آمدید .... .......... ..... لطفاً در صورت کپی برداری، منبع و آدرس این وبلاگ ذکر شود ..... تمامی پست های زیر شاخه "بهترین ها" همواره آپدیت خواهند شد
فا تولز - ابزار رایگان وبمسترساخت حرفه ای کد متن متحرک
ویکی رضوی

واحه یی در لحظه
سکوت سرشار از ناگفته هاست...
از سر نوشت تا سرنوشت تنهاییم!

بایگانی
نویسندگان
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۶ دی ۰۲، ۰۸:۳۳ - یاقوت ...
    🙃
  • ۲۲ دی ۰۲، ۰۹:۰۷ - یاقوت ...
    😬

آخرین مطالب

۶۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

گاهی گمان نمیکنی ، ولی خوب میشود

گاهی نمیشود، که نمیشود، که نمیشود

گاهی بساط عیش خودش جور میشود

گاهی دگر تهیه بدستور میشود

گه جور میشود خود آن بی مقدمه

گه با دو صد مقدمه ناجور میشود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود

گاهی گدایِ گدایی و بخت باتو یار نیست

گاهی تمام شهر گدایِ تو میشود

گاهی برای خنده دلم تنگ میشود

گاهی دلم تراشه‌­ای از سنگ میشود

گاهی تمامِ آبی این آسمان ما

یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود

گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود

از هرچه زندگیست، دلت سیر میشود

گویی به خواب بود جوانی­مان، گذشت

گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود

کاری ندارم کجایی، چه میکنی؟

بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود

ملال ابرها و آسمان بسته و اتاق سرد
تمام روزهای ماه را
فسرده می نماید و خراب می‌کند
و من به یادت ای دیار روشنی کنار این دریچه‌ها
دلم هوای آفتاب می کند

خوشا به آب و آسمان آبی ات
به کوههای سربلند
به دشتهای پر شقایقت، به دره های سایه دار
و مردمان سختکوش، توده کرده رنج روی رنج
زمین پیر پایدار!
هوای توست در سرم
اگر چه این سمند عمر زیر ران ناتوان من
به سوی دیگری شتاب می‌کند

نه آشنا نه همدمی
نه شانه‌ای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی
تویی و رنج و بیم تو
تویی و بی پناهی عظیم تو
نه شهر و باغ و رود و منظرش
نه خانه‌ها و کوچه‌ها نه راه آشناست
نه این زبان گفتگو زبان دلپذیر ماست
تو و هزار درد بی دوا
تو و هزار حرف بی جواب
کجا روی؟ به هر که رو کنی تو را جواب می‌کند

چراغ مرد خسته را
کسی نمی فروزد از حضور خویش
کسش به نام و نامه و پیام
نوازشی نمی‌دهد
اگر چه اشک نیم شب
گهی ثواب می‌کند
نشسته‌ام به بزم دوستان و سرخوشم
بگو بخند و شعر و نقل و آفرین و نوش
سخن به هر کلام و شیوه‌ای ز عهد و از یگانگی است
به دوستی، سخن ز جاودانگی ست
امان ز شبرو خیال
امان،
چه ها که با من این شکسته خواب می کند

اگر چه بر دریچه‌ام در آستان صبح
هنوز هم ملال ابربال می‌کشد
ولی من ای دیار روشنی
دلم چو شامگاه توست
به سینه ام اجاق شعله خواه توست
نگفتمت دلم هوای آفتاب می‌کند.

من و انکارِ شراب! این چه حکایت باشد؟

غالباً این قَدَرَم عقل و کِفایت باشد

تا به غایت رهِ میخانه نمی‌دانستم

ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد

زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز

تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد

زاهد ار راه به رندی نَبَرَد معذور است

عشق کاریست که موقوف هدایت باشد

من که شب‌ها رهِ تقوا زده‌ام با دف و چنگ

این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد؟

بندهٔ پیرِ مغانم که ز جهلم بِرَهانْد

پیرِ ما هر چه کُنَد عینِ عنایت باشد

دوش از این غصه نَخُفتَم که رفیقی می‌گفت

حافظ ار مست بُوَد جایِ شکایت باشد

رندان سلامت می‌کنند جان را غلامت می‌کنند

مستی ز جامت می‌کنند مستان سلامت می‌کنند

در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر

وز دلبران خوش باشتر مستان سلامت می‌کنند

غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر

خورشید ربانی نگر مستان سلامت می‌کنند

افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی

بی پا چو من پوید کسی مستان سلامت می‌کنند

ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو

من کس نمی‌دانم جز او مستان سلامت می‌کنند

ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا

وی شاه طراران بیا مستان سلامت می‌کنند

حیران کن و بی‌رنج کن ویران کن و پرگنج کن

نقد ابد را سنج کن مستان سلامت می‌کنند

شهری ز تو زیر و زبر هم بی‌خبر هم باخبر

وی از تو دل صاحب نظر مستان سلامت می‌کنند

آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو

وان شاه خوش خو را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو

وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن جا که یک باخویش نیست یک مست آن جا بیش نیست

آن جا طریق و کیش نیست مستان سلامت می‌کنند

آن جان بی‌چون را بگو وان دام مجنون را بگو

وان دُرّ مکنون را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو

وان یار و همدم را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو

وان طور سینا را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن توبه سوزم را بگو وان خرقه دوزم را بگو

وان نور روزم را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو

وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت می‌کنند

ای شه حسام الدین ما ای فخر جمله اولیا

ای از تو جان‌ها آشنا مستان سلامت می‌کنند

به خود ره نیست یک دم این دل محوتماشارا

تماشایِ جمالت برده است از دستِ مامارا

٭٭٭

بی تو نبود هوس ساغر می در سرِ ما

همه گر چشمهٔ خورشید شود ساغر ما

٭٭٭

به ناز سرمه مکش چشم بی ترحم را

نشسته گیر به خاکِ سیاه مردم را

٭٭٭

وه که پیمانهٔ ما پر شد و در پای خمی

نکشیدیم ز دست صنمی جامی چند

هاشمی قطع تمنا مکن از صبحِ وصال

گر به نومیدیِ هجران گذرد شامی چند

٭٭٭

کجاست آنکه مرا ساغری به دست دهد

نه دُرد داند و نه صاف، هرچه هست دهد

چو هاشمی من و خونِ جگر که ساقیِ دهر

میِ مراد به دون همتانِ پست دهد

 

مِن مثنوی مظهرالآثار فی المناجات

 

ای کرمت هم نفسِ بی کسان

جز تو کسی نیست کسِ بی کسان

بی کسم و هم نفسِ من تویی

رو به که آرم که کسِ من تویی

ای زجمال تو جهان غرق نور

نور بطون تو حجابِ ظهور

کون و مکان مظهرِ نورِ تواند

جمله جهان محضِ ظهور تواند

در دل هر ذره بود سیرِ تو

نیست درین پرده کسی غیرِ تو

جز تو کسی نیست به بالا و پست

ما همه هیچیم تویی هرچه هست

بزمِ بقا را می و ساقی تویی

جز تو همه فانی و باقی تویی

ای دو جهان محو تماشای تو

جز تو کسی نیست شناسای تو

کیست که قایل به ثنای تونیست

کیست که مایل به لقای تو نیست

ما همه مشغول ثنای توایم

واله و مشتاقِ لقای توایم

روزنِ جان بر دلِ ما باز کن

دیدهٔ ما را صدفِ راز کن

 

حکایت شاه نعمت اللّه کرمانی مِنْمثنوی مظهرالآثار

 

شاه ولی سید اهل یقین

قطب جهان نعمت حق، نور دین

خسرو معمورهٔ صدق و صفا

تاجور کشور فقر و فنا

بود به اصحاب فنا در سلوک

قطع نظر کرده ز میر و ملوک

روزیِ او هرچه رسیدی ز غیب

شبهه نکردی که بود شبهه عیب

چون صفت شاه به آثار خاص

گشت عیان نزدِ عوام و خواص

میر تمر خسروِ صاحب قران

در طلب شاه شد از امتحان

گفت به خادم که ز وجه حرام

مائده‌ای ساز ز نوعِ طعام

خادم مطبخ به چراگه دوید

بَرّهٔ مستی ز ضعیفی کشید

در طلب شاه ز ایوان قدر

رفت اشارت به امیران صدر

شه به در قصرِ همایون رسید

غلغله بر گنبدِ گردون رسید

چون به ملاقات سرافراز گشت

بر طرف مسند خود بازگشت

میر تمر گشت بدان مرد حق

از سرِ اخلاص و صفا هم طبق

هر دو به غیبت متوجه شدند

آکل آن بَرّهٔ فربه شدند

گفت امیرش بنما این طعام

رزق حلال است به ما یا حرام

گفت از این قسم که کردی سؤال

بر تو حرام آمد و بر ما حلال

بود درین قصه که از گَردِ راه

شد ز ستم پیرزنی داد خواه

گفت مرا از بره‌هایِ سره

نیت سید شده بود این بره

بر درِ دروازه یکی در رسید

بَرّه ز دوشم به تطاول کشید

میر تمر چونکه شنید این کلام

بر سر پا خاست به صدق تمام

پای ز سر کرد و قدم پیش ماند

در قدمِ شاه سرِ خویش ماند

گوش مکن در حقِ پاکان غرض

جوهرِ خالص بشناس از عرض

گر دو جهان غرقه شود در وبال

روزی عارف نبود جز حلال

کارکنانی که درین پرده‌اند

روزی ما در خورِ ما کرده‌اند

هاشمی از خلق بگردان عنان

رخش قناعت ز فلک بگذران

هاشمی از مزرعِ جان توشه گیر

درچله خم شو چو کمان گوشه گیر

مردِ رهی از کجی اندیشه کن

راستی وراست روی پیشه کن

در طیِ این ورطه قدم تیز کن

وز خطربادیه پرهیز کن

پای برون نه ز مضیق جهات

روی بگردان ز همه کاینات

هر که کند رویِ طلب سویِ او

قبلهٔ ذرات شود رویِ او

 

در وصف عشق گوید

 

عشق که بازارِ بتان جای اوست

سلسله بر سلسله سودایِ اوست

گرمی عشاق خرابست عشق

آتش دلهایِ کباب است عشق

عشق نه وسواس بود نی مرض

عشق نه جوهر بود و نی عرض

گفت به مجنون صنمی در دمشق

کای شده مستغرق دریای عشق

عشق چه و مرتبهٔ عشق چیست

عاشق و معشوقه در این پرده کیست

عاشق یکرنگ حقیقت شناس

گفت که ای محو امید و هراس

نیست درین پرده بجز عشق کس

اول و آخر همه عشق است و بس

عاشق و معشوق ز یک مصدرند

شاهد عینیت یکدیگرند

عشق مجازی به حقیقت قوی است

جذبهٔ صورت کشش معنوی است

گوش کن این بیت که آزاده‌ای

گفته به سودای عرب زاده‌ای

آهٍ مِنَ الْعِشْقِ وَ حالاتِهِ

أَحْرَقَ قَلْبِی بِحَرارَاتِهِ

آتش عشق از منِ دیوانه پرس

کوکبهٔ شمع ز پروانه پرس

عشق کجا راحت آسودگی

عشق کجا دامن آلودگی

عشق به هر سینه که کاوش کند

خونِ دل از دیده تراوش کند

گر تو در این سلسله آسوده‌ای

عاشق آسایش خود بوده‌ای

عشق همه سوز و گداز است و بس

نیستی و عجز و نیاز است و بس

گرم روِ عشق در آتش خوش است

نقد روان صافی و بی غش خوش است

آتش عشق از تو گدازد ترا

صاف‌تر از آینه سازد ترا

عشق کزو مزرع جان روشن است

یک شررش آتش صد خرمن است

ما که در این آتش سوزنده‌ایم

کشتهٔ عشقیم و بدو زنده‌ایم

آب خضر گرچه ز جان خوشتر است

چاشنی عشق از آن خوشتر است

لوح دل از اشک ندامت بشوی

دست ملامت ز سلامت بشوی

اهل ملامت که سلامت روند

راهِ سلامت به ملامت روند

عشق و شکایت ز ملامت که چه

عاشقی و زهد و سلامت که چه

هرکه بود مردِ ره عشق پاک

عاشق ترسابچه باشد چه باک

شه شبانگه باز آمد شادمان

کامشبان حملست و دورند از زنان

خازنش عمران هم اندر خدمتش

هم به شهر آمد قرین صحبتش

گفت ای عمران برین در خسپ تو

هین مرو سوی زن و صحبت مجو

گفت خسپم هم برین درگاه تو

هیچ نندیشم به جز دلخواه تو

بود عمران هم ز اسرائیلیان

لیک مر فرعون را دل بود و جان

کی گمان بردی که او عصیان کند

آنک خوف جان فرعون آن کند

چنین حکایت کنند که در روزگاران قدیم نره خری با ماچه خری نرد عشق می باخت و داستان دلدادگی آنها نُقل محافل بود. نره خر در اندیشه بود که زوجه ای مرغوب اختیار کند. سر انجام مادر خویش را مجبورکرد که به خواستگاری ماچه خر همسایه برود.

مادر که پاردُمش از گردش روزگارساییده شده بود به اوگفت : الاغ جان ، برای ازدواج باید مغز خر و دل شیر داشت، می دانم که اولی را داری ولی از داشتن دومی بیم دارم.
نره خر که از عطر یونجه زار و بوی دلدار سرمست بود، پاسخ داد : مادرجان به خود بیم راه مده ،هرچه خواهی از مرحوم پدر به ارث برده ام، دیگر نگران چه هستی ،اکنون آنچه می توانی در حق این خرترین انجام بده که یار چشم انتظار است و رقیب بسیار.

سرانجام مادر با اکراه به خواستگاری رفت و پس از چندی به میمنت و مبارکی خطبه عقد جاری شد و زندگی سرشار از خریت آنها آغاز گردید و اینک ادامه ماجرا...


چون که شد صیغه عاقد جاری
هر دو گشتند خر یک گاری

بعد آن وصلت خوب و خَرَکی
هردو خوشحال ولیکن اَلَکی

هر دو خرکیف ازین وصلت پاک
روز وشب غلت زنان در دل خاک


نرّه خر بود پی ماچۀ خویش
آخورش چال ، علف اندر پیش

ماچه خر با ادب و طنّازی
داشت می داد خرک را بازی

بُرد سم های جلو را به فراز
پوزه چرخاند به صد عشوه و ناز

گفت به به چه خر رعنایی
مُردم از بی کَسی و تنهایی

یک طویله خری ای شوهر من
تو کجا بوده ای ای دلبر من

بین خرها نبود عین تو خر
آمدی نزد خودم بی سر خر

نه بود مادر تو در بر من
نه بود خواهر تو سرخر من

چون جدا گشتی از آن جمع خران
کور شد چشم همه ماچه خران

بعد ازین در چمن و سبزه و باغ
نیست غیر از من و تو هیچ الاغ

یونجه زاریست در این دشت بغل
ببر آنجا تو مرا ماه عسل


زود می پوش کنون پالون نو
پُر بکن توبره از یونجه و جو

باز شد نیش خر از خوشحالی
گفت به به چه قشنگ و عالی

عرعری کرد به آواز بلند
هردو از فرط خریّت خرسند

ماچه خر بود پر از باد غرور
که عجب نره خری کرده به تور

بعد ماه عسل و گشت و گذار
نره خر گشت روان در پی کار

شغل او کارگر خرّاطی
گاه می رفت پی الواطی

نره خر چون خرش از پل رد شد
با زن خویش شدیداً بد شد

عرعر و جفتک او گشت فزون
دل آن ماچه نگو، کاسۀ خون

ماچه خر گشت، بسی دل نگران
چه کند با ستم نرّه خران

مادرش گفت کنون در خطری
زود آور به سرش کره خری

میخ خود گر تو نکوبی عقبی
مگر از بیخ تو جانا عربی

ماچه خر حرف ننه باور کرد
پالون تاپ لِسَش دربر کرد

دلبری کرد به صد مکر و فسون
ماچه خر لیلی و شوهر مجنون

بعد چندی شکمش باد نمود
از بد حادثه فریاد نمود

گشت آبستن و زایید خری
شد اضافه به جهان کره خری

نره خر دید که افتاده به دام
جفتک خویش بیافزود مدام

ماچه خر داد ز کف صبر و شکیب
در طویله تک و تنها و غریب

یک طرف کره خری در آغوش
بار یک نره خری هم بر دوش

گشت بیچاره، چو این کاره نبود
جز طلاق از خرنر چاره نبود

کرد افسارو طنابش پاره شد
جدا ماچه خر بیچاره


تازه فهمید که آزادی چیست
درجهان خرمی و شادی چیست

دیگر او خر نشود بیهوده
تازه او گشته کمی آسوده


هرکه یک بار شود خر، کافیست
بیش از آن احمقی و علافیست


مغز خر خورده هرآن کس که دوبار
با خری باز نهد قول و قرار


گفتم این قصه که خرهای جوان
پند گیرند ز ما کهنه خران

ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت

بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت

حیف است طایری چو تو در خاک‌دانِ غم

زین جا به آشیانِ وفا می‌فرستمت

در راهِ عشق مرحلهٔ قُرب و بُعد نیست

می‌بینمت عیان و دعا می‌فرستمت

هر صبح و شام قافله‌ای از دعای خیر

در صحبتِ شمال و صبا می‌فرستمت

تا لشکرِ غمت نکند مُلکِ دل خراب

جانِ عزیزِ خود به نوا می‌فرستمت

ای غایب از نظر که شدی هم‌نشین دل

می‌گویمت دعا و ثنا می‌فرستمت

در رویِ خود تَفَرُّجِ صُنع خدای کن

کآیینهٔ خدای‌نما می‌فرستمت

تا مطربان ز شوقِ مَنَت آگهی دهند

قول و غزل به ساز و نوا می‌فرستمت

ساقی بیا که هاتفِ غیبم به مژده گفت

با درد صبر کن که دوا می‌فرستمت

حافظ، سرودِ مجلس ما ذکرِ خیرِ توست

بشتاب هان که اسب و قبا می‌فرستمت

در هوایت بی قرارم روز و شب

سر ز پایت برندارم روز و شب

 

روز و شب را همچو خود مجنون کنم

روز و شب را کی گذارم روز و شب

 

جان و دل از عاشقان می خواستند

جان و دل را می سپارم روز و شب

 

تا نیابم آن چه در مغز منست

یک زمانی سر نخارم روز و شب

 

تا که عشقت مطربی آغاز کرد

گاه چنگم گاه تارم روز و شب

 

می زنی تو زخمه و بر می رود

تا به گردون زیر و زارم روز و شب

 

ساقیی کردی بشر را چل صبوح

زان خمیر اندر خمارم روز و شب

 

ای مهار عاشقان در دست تو

در میان این قطارم روز و شب

 

می کشم مستانه بارت بی خبر

همچو اشتر زیر بارم روز و شب

 

تا بنگشایی به قندت روزه ام

تا قیامت روزه دارم روز و شب

 

چون ز خوان فضل روزه بشکنم

عید باشد روزگارم روز و شب

 

جان روز و جان شب ای جان تو

انتظارم انتظارم روز و شب

 

تا به سالی نیستم موقوف عید

با مه تو عیدوارم روز و شب

 

زان شبی که وعده کردی روز بعد

روز و شب را می شمارم روز و شب

 

بس که کشت مهر جانم تشنه است

ز ابر دیده اشکبارم روز و شب

مردان خدا پردهٔ پندار دریدند

یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند

 

هر دست که دادند از آن دست گرفتند

هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند

 

یک طایفه را بهر مکافات سرشتند

یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند

 

یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند

یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند

 

جمعی به در پیر خرابات خرابند

قومی به بر شیخ مناجات مریدند

 

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد

یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

 

فریاد که در رهگذر آدم خاکی

بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند

 

همت طلب از باطن پیران سحرخیز

زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند

 

زنهار مزن دست به دامان گروهی

کز حق ببریدند و به باطل گرویدند

 

چون خلق درآیند به بازار حقیقت

ترسم نفروشند متاعی که خریدند

 

کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است

کاین جامه به اندازهٔ هر کس نبریدند

 

مرغان نظرباز سبک‌سیر فروغی

از دام گه خاک بر افلاک پریدند

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و می پسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت
ای آفتاب خوبان می جوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت

می بینم آن شکفتن شادی را

پرواز بلند آدمیزادی را

آن جشن بزرگ روز آزادی را

 

بسا رنجها کز جهان دیده‌اند

ز بهر بزرگی پسندیده‌اند

 

سرانجام بستر جز از خاک نیست

ازو بهره زهرست و تریاک نیست

 

چو دانی که ایدر نمانی دراز

به تارک چرا بر نهی تاج آز

 

همان آز را زیر خاک آوری

سرش را سر اندر مغاک آوری

 

ترا زین جهان شادمانی بس است

کجا رنج تو بهر دیگر کس است

 

تو رنجی و آسان دگر کس خورد

سوی گور و تابوت تو ننگرد

 

برو نیز شادی سرآید همی

سرش زیر گرد اندر آید همی

 

ز روز گذر کردن اندیشه کن

پرستیدن دادگر پیشه کن

 

بترس از خدا و میازار کس

ره رستگاری همین است و بس

 

کنون ای خردمند بیدار دل

مشو در گمان پای درکش ز گل

 

ترا کردگارست پروردگار

توی بنده و کردهٔ کردگار

 

چو گردن به اندیشه زیر آوری

ز هستی مکن پرسش و داوری

 

نشاید خور و خواب با آن نشست

که خستو نباشد بیزدان که هست

 

دلش کور باشد سرش بی‌خرد

خردمندش از مردمان نشمرد

 

ز هستی نشانست بر آب و خاک

ز دانش منش را مکن در مغاک

 

توانا و دانا و دارنده اوست

خرد را و جان را نگارنده اوست

 

جهان آفرید و مکان و زمان

پی پشهٔ خرد و پیل گران

 

چو سالار ترکان به دل گفت من

به بیشی برآرم سر از انجمن

 

چنان شاهزاده جوان را بکشت

ندانست جز گنج و شمشیر پشت

 

هم از پشت او روشن کردگار

درختی برآورد یازان به بار

 

که با او بگفت آنک جز تو کس است

که اندر جهان کردگار او بس است

 

خداوند خورشید و کیوان و ماه

کزویست پیروزی و دستگاه

 

خداوند هستی و هم راستی

نخواهد ز تو کژی و کاستی

 

جز از رای و فرمان او راه نیست

خور و ماه ازین دانش آگاه نیست

 

پسر را بفرمود گودرز پیر

به توران شدن کار را ناگریز

 

به فرمان او گیو بسته میان

بیامد به کردار شیر ژیان

 

همی تاخت تا مرز توران رسید

هر آنکس که در راه تنها بدید

 

زبان را به ترکی بیاراستی

ز کیخسرو از وی نشان خواستی

 

چو گفتی ندارم ز شاه آگهی

تنش را ز جان زود کردی تهی

 

به خم کمندش بیاویختی

سبک از برش خاک بربیختی

 

بدان تا نداند کسی راز او

همان نشنود نام و آواز او

 

یکی را همی برد با خویشتن

ورا رهنمون بود زان انجمن

 

همی رفت بیدار با او به راه

برو راز نگشاد تا چندگاه

 

بدو گفت روزی که اندر جهان

سخن پرسم از تو یکی در نهان

 

گر ایدونک یابم ز تو راستی

بشویی به دانش دل از کاستی

 

ببخشم ترا هرچ خواهی ز من

ندارم دریغ از تو پرمایه تن

 

چنین داد پاسخ که دانش بسست

ولیکن پراگنده با هر کسست

 

اگر زانک پرسیم هست آگهی

ز پاسخ زبان را نیابی تهی

 

بدو گفت کیخسرو اکنون کجاست

بباید به من برگشادنت راست

 

چنین داد پاسخ که نشنیده‌ام

چنین نام هرگز نپرسیده‌ام

 

چو پاسخ چنین یافت از رهنمون

بزد تیغ و انداختش سرنگون

 

به توران همی رفت چون بیهشان

مگر یابد از شاه جایی نشان

 

چنین تا برآمد برین هفت سال

میان سوده از تیغ و بند دوال

 

خورش گور و پوشش هم از چرم گور

گیا خوردن باره و آب شور

 

همی گشت گرد بیابان و کوه

به رنج و به سختی و دور از گروه

 

چنان بد که روزی پراندیشه بود

به پیشش یکی بارور بیشه بود

 

بدان مرغزار اندر آمد دژم

جهان خرم و مرد را دل به غم

 

زمین سبز و چشمه پر از آب دید

همی جای آرامش و خواب دید

 

فرود آمد و اسپ را برگذاشت

بخفت و همی بر دل اندیشه داشت

 

همی گفت مانا که دیو پلید

بر پهلوان بد که آن خواب دید

 

ز کیخسرو ایدر نبینم نشان

چه دارم همی خویشتن را کشان

 

کنون گر به رزم‌اند یاران من

به بزم اندرون غمگساران من

 

یکی نامجوی و یکی شادروز

مرا بخت بر گنبد افشاند گوز

 

همی برفشانم به خیره روان

خمیدست پشتم چو خم کمان

 

همانا که خسرو ز مادر نزاد

وگر زاد دادش زمانه به باد

 

ز جستن مرا رنج و سختیست بهر

انوشه کسی کاو بمیرد به زهر

 

سرش پر ز غم گرد آن مرغزار

همی گشت شه را کنان خواستار

 

یکی چشمه‌ای دید تابان ز دور

یکی سرو بالا دل آرام پور

 

یکی جام پر می گرفته به چنگ

به سر بر زده دستهٔ بوی و رنگ

 

ز بالای او فرهٔ ایزدی

پدید آمد و رایت بخردی

 

تو گفتی منوچهر بر تخت عاج

نشستست بر سر ز پیروزه تاج

 

همی بوی مهر آمد از روی او

همی زیب تاج آمد از موی او

 

به دل گفت گیو این به جز شاه نیست

چنین چهره جز در خور گاه نیست

 

پیاده بدو تیز بنهاد روی

چو تنگ اندر آمد گو شاه‌جوی

 

گره سست شد بر در رنج او

پدید آمد آن نامور گنج او

 

چو کیخسرو از چشمه او را بدید

بخندید و شادان دلش بردمید

 

به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست

بدین مرز خود زین نشان نیونیست

 

مرا کرد خواهد همی خواستار

به ایران برد تا کند شهریار

 

چو آمد برش گیو بردش نماز

بدو گفت کای نامور سرافراز

 

برانم که پور سیاوش توی

ز تخم کیانی و کیخسروی

 

چنین داد پاسخ ورا شهریار

که تو گیو گودرزی ای نامدار

 

بدو گفت گیو ای سر راستان

ز گودرز با تو که زد داستان

 

ز کشواد و گیوت که داد آگهی

که با خرمی بادی و فرهی

 

بدو گفت کیخسرو ای شیر مرد

مرا مادر این از پدر یاد کرد

 

که از فر یزدان گشادی سخن

بدانگه که اندرزش آمد به بن

 

همی گفت با نامور مادرم

کز ایدر چه آید ز بد بر سرم

 

سرانجام کیخسرو آید پدید

بجا آورد بندها را کلید

 

بدانگه که گردد جهاندار نیو

ز ایران بیاید سرافراز گیو

 

مر او را سوی تخت ایران برد

بر نامداران و شیران برد

 

جهان را به مردی به پای آورد

همان کین ما را بجای آورد

 

بدو گفت گیو ای سر سرکشان

ز فر بزرگی چه داری نشان

 

نشان سیاوش پدیدار بود

چو بر گلستان نقطهٔ قار بود

 

تو بگشای و بنمای بازو به من

نشان تو پیداست بر انجمن

 

برهنه تن خویش بنمود شاه

نگه کرد گیو آن نشان سیاه

 

که میراث بود از گه کیقباد

درستی بدان بد کیان را نژاد

 

چو گیو آن نشان دید بردش نماز

همی ریخت آب و همی گفت راز

 

گرفتش به بر شهریار زمین

ز شادی برو بر گرفت آفرین

 

از ایران بپرسید و ز تخت و گاه

ز گودرز وز رستم نیک‌خواه

 

بدو گفت گیو ای جهاندار کی

سرافراز و بیدار و فرخنده پی

 

جهاندار دارندهٔ خوب و زشت

مراگر نمودی سراسر بهشت

 

همان هفت کشور به شاهنشهی

نهاد بزرگی و تاج مهی

 

نبودی دل من بدین خرمی

که روی تو دیدم به توران ز می

 

که داند به گیتی که من زنده‌ام

به خاکم و گر بتش افگنده‌ام

 

سپاس از جهاندار کاین رنج سخت

به شادی و خوبی سرآورد بخت

 

برفتند زان بیشه هر دو به راه

بپرسید خسرو ز کاووس شاه

 

وزان هفت ساله غم و درد او

ز گستردن و خواب وز خورد او

 

همی گفت با شاه یکسر سخن

که دادار گیتی چه افگند بن

 

همان خواب گودرز و رنج دراز

خور و پوشش و درد و آرام و ناز

 

ز کاووس کش سال بفگند فر

ز درد پسر گشت بی پای و پر

 

ز ایران پراکنده شد رنگ و بوی

سراسر به ویرانی آورد روی

 

دل خسرو از درد و رنجش بسوخت

به کردار آتش رخش برفروخت

 

بدو گفت کاکنون ز رنج دراز

ترا بردهد بخت آرام و ناز

 

مرا چون پدر باش و با کس مگوی

ببین تا زمانه چه آرد به روی

 

سپهبد نشست از بر اسپ گیو

پیاده همی رفت بر پیش نیو

 

یکی تیغ هندی گرفته به چنگ

هر آنکس که پیش آمدی بی‌درنگ

 

زدی گیو بیدار دل گردنش

به زیر گل و خاک کردی تنش

 

برفتند سوی سیاووش گرد

چو آمد دو تن را دل و هوش گرد

 

فرنگیس را نیز کردند یار

نهانی بران بر نهادند کار

 

که هر سه به راه اندر آرند روی

نهان از دلیران پرخاشجوی

 

فرنگیس گفت ار درنگ آوریم

جهان بر دل خویش تنگ آوریم

 

ازین آگهی یابد افراسیاب

نسازد بخورد و نیازد به خواب

 

بیاید به کردار دیو سپید

دل از جان شیرین شود ناامید

 

یکی را ز ما زنده اندر جهان

نبیند کسی آشکار و نهان

 

جهان پر ز بدخواه و پردشمنست

همه مرز ما جای آهرمنست

 

تو ای بافرین شاه فرزند من

نگر تا نیوشی یکی پند من

 

که گر آگهی یابد آن مرد شوم

برانگیزد آتش ز آباد بوم

 

یکی مرغزارست ز ایدر نه دور

به یکسو ز راه سواران تور

 

همان جویبارست و آب روان

که از دیدنش تازه گردد روان

 

تو بر گیر زین و لگام سیاه

برو سوی آن مرغزاران پگاه

 

چو خورشید بر تیغ گنبد شود

گه خواب و خورد سپهبد شود

 

گله هرچ هست اندر آن مرغزار

به آبشخور آید سوی جویبار

 

به بهزاد بنمای زین و لگام

چو او رام گردد تو بگذار گام

 

چو آیی برش نیک بنمای چهر

بیارای و ببسای رویش به مهر

 

سیاوش چو گشت از جهان ناامید

برو تیره شد روی روز سپید

 

چنین گفت شبرنگ بهزاد را

که فرمان مبر زین سپس باد را

 

همی باش بر کوه و در مرغزار

چو کیخسرو آید ترا خواستار

 

ورا بارگی باش و گیتی بکوب

ز دشمن زمین را به نعلت بروب

 

نشست از بر اسپ سالار نیو

پیاده همی رفت بر پیش گیو

 

بدان تند بالا نهادند روی

چنان چون بود مردم چاره‌جوی

 

فسیله چو آمد به تنگی فراز

بخوردند سیراب و گشتند باز

 

نگه کرد بهزاد و کی را بدید

یکی باد سرد از جگر برکشید

 

بدید آن نشست سیاوش پلنگ

رکیب دراز و جناغ خدنگ

 

همی داشت در آبخور پای خویش

از آنجا که بد دست ننهاد پیش

 

چو کیخسرو او را به آرام یافت

بپویید و با زین سوی او شتافت

 

بمالید بر چشم او دست و روی

بر و یال ببسود و بشخود موی

 

لگامش بدو داد و زین بر نهاد

بسی از پدر کرد با درد یاد

 

چو بنشست بر باره بفشارد ران

برآمد ز جا آن هیون گران

 

به کردار باد هوا بردمید

بپرید وز گیو شد ناپدید

 

غمی شد دل گیو و خیره بماند

بدان خیرگی نام یزدان بخواند

 

همی گفت کاهرمن چاره‌جوی

یکی بارگی گشت و بنمود روی

 

کنون جان خسرو شد و رنج من

همین رنج بد در جهان گنج من

 

چو یک نیمه ببرید زان کوه شاه

گران کرد باز آن عنان سیاه

 

همی بود تاپیش او رفت گیو

چنین گفت بیدار دل شاه نیو

 

که شاید که اندیشهٔ پهلوان

کنم آشکارا به روشن روان

 

بدو گفت گیو ای شه سرفراز

سزد کاشکارا بود بر تو راز

 

تو از ایزدی فر و برز کیان

به موی اندر آیی ببینی میان

 

بدو گفت زین اسپ فرخ نژاد

یکی بر دل اندیشه آمدت یاد

 

چنین بود اندیشهٔ پهلوان

که اهریمن آمد بر این جوان

 

کنون رفت و رنج مرا باد کرد

دل شاد من سخت ناشاد کرد

 

ز اسپ اندر آمد جهاندیده گیو

همی آفرین خواند بر شاه نیو

 

که روز و شبان بر تو فرخنده باد

سر بدسگالان تو کنده باد

 

که با برز و اورندی و رای و فر

ترا داد داور هنر با گهر

 

ز بالا به ایوان نهادند روی

پراندیشه مغز و روان راه‌جوی

 

چو نزد فرنگیس رفتند باز

سخن رفت چندی ز راه دراز

 

بدان تا نهانی بود کارشان

نباشد کسی آگه از رازشان

 

فرنگیس چون روی بهزاد دید

شد از آب دیده رخش ناپدید

 

دو رخ را به یال و برش بر نهاد

ز درد سیاوش بسی کرد یاد

 

چو آب دو دیده پراگنده کرد

سبک سر سوی گنج آگنده کرد

 

به ایوان یکی گنج بودش نهان

نبد زان کسی آگه اندر جهان

 

یکی گنج آگنده دینار بود

زره بود و یاقوت بسیار بود

 

همان گنج گوپال و برگستوان

همان خنجر و تیغ و گرز گران

 

در گنج بگشاد پیش پسر

پر از خون رخ از درد خسته جگر

 

چنین گفت با گیو کای برده رنج

ببین تا ز گوهر چه خواهی ز گنج

 

ز دینار وز گوهر شاهوار

ز یاقوت وز تاج گوهرنگار

 

ببوسید پیشش زمین پهلوان

بدو گفت کای مهتر بانوان

 

همه پاسبانیم و گنج آن تست

فدی کردن جان و رنج آن تست

 

زمین از تو گردد بهار بهشت

سپهر از تو زاید همی خوب و زشت

 

جهان پیش فرزند تو بنده باد

سر بدسگالانش افگنده باد

 

چو افتاد بر خواسته چشم گیو

گزین کرد درع سیاووش نیو

 

ز گوهر که پرمایه‌تر یافتند

ببردند چندانک برتافتند

 

همان ترگ و پرمایه برگستوان

سلیحی که بود از در پهلوان

 

سر گنج را شاه کرد استوار

به راه بیابان برآراست کار

 

چو این کرده شد برنهادند زین

بران باد پایان باآفرین

 

فرنگیس ترگی به سر بر نهاد

برفتند هر سه به کردار باد

 

سران سوی ایران نهادند گرم

نهانی چنان چون بود نرم نرم

 

بشد شهر یکسر پر از گفت و گوی

که خسرو به ایران نهادست روی

 

نماند این سخن یک زمان در نهفت

کس آمد به نزدیک پیران بگفت

 

که آمد ز ایران سرافراز گیو

به نزدیک بیدار دل شاه نیو

 

سوی شهر ایران نهادند روی

فرنگیس و شاه و گو جنگ‌جوی

 

چو بشنید پیران غمی گشت سخت

بلرزید برسان برگ درخت

 

ز گردان گزین کرد کلباد را

چو نستیهن و گرد پولاد را

 

بفرمود تا ترک سیصد سوار

برفتند تازان بران کارزار

 

سر گیو بر نیزه سازید گفت

فرنگیس را خاک باید نهفت

 

ببندید کیخسرو شوم را

بداختر پی او بر و بوم را

 

سپاهی برین گونه گرد و جوان

برفتند بیدار دو پهلوان

 

فرنگیس با رنج دیده پسر

به خواب اندر آورده بودند سر

 

ز پیمودن راه و رنج شبان

جهانجوی را گیو بد پاسبان

 

دو تن خفته و گیو با رنج و خشم

به راه سواران نهاده دو چشم

 

به برگستوان اندرون اسپ گیو

چنان چون بود ساز مردان نیو

 

زره در بر و بر سرش بود ترگ

دل ارغنده و تن نهاده به مرگ

 

چو از دور گرد سپه را بدید

بزد دست و تیغ از میان برکشید

 

خروشی برآورد برسان ابر

که تاریک شد مغز و چشم هژبر

 

میان سواران بیامد چو گرد

ز پرخاش او خاک شد لاژورد

 

زمانی به خنجر زمانی به گرز

همی ریخت آهن ز بالای برز

 

ازان زخم گوپال گیو دلیر

سران را همی شد سر از جنگ سیر

 

دل گیو خندان شد از زور خشم

که چون چشمه بودیش دریا به چشم

 

ازان پس گرفتندش اندر میان

چنان لشکری همچو شیر ژیان

 

ز نیزه نیستان شد آوردگاه

بپوشید دیدار خورشید و ماه

 

غمی شد دل شیر در نیستان

ز خون نیستان کرد چون میستان

 

ازیشان بیفگند بسیار گیو

ستوه آمدند آن سواران ز نیو

 

به نستیهن گرد کلباد گفت

که این کوه خاراست نه یال و سفت

 

همه خسته و بسته گشتند باز

به نزدیک پیران گردن فراز

 

همه غار و هامون پر از کشته بود

ز خون خاک چون ارغوان گشته بود

 

چو نزدیک کیخسرو آمد دلیر

پر از خون بر و چنگ برسان شیر

 

بدو گفت کای شاه دل شاد دار

خرد را ز اندیشه آزاد دار

 

یکی لشکر آمد بر ما به جنگ

چو کلباد و نستیهن تیز چنگ

 

چنان بازگشتند آن کس که زیست

که بر یال و برشان بباید گریست

 

گذشته ز رستم به ایران سوار

ندانم که با من کند کارزار

 

ازو شاد شد خسرو پاک‌دین

ستودش فراوان و کرد آفرین

 

بخوردند چیزی کجا یافتند

سوی راه بی راه بشتافتند

 

چو ترکان به نزدیک پیران شدند

چنان خسته و زار و گریان شدند

 

برآشفت پیران به کلباد گفت

که چونین شگفتی نشاید نهفت

 

چه کردید با گیو و خسرو کجاست

سخن بر چه سانست برگوی راست

 

بدو گفت کلباد کای پهلوان

به پیش تو گر برگشایم زبان

 

که گیو دلاور به گردان چه کرد

دلت سیر گردد به دشت نبرد

 

فراوان به لشکر مرا دیده‌ای

نبرد مرا هم پسندیده‌ای

 

همانا که گوپال بیش از هزار

گرفتی ز دست من آن نامدار

 

سرش ویژه گفتی که سندان شدست

بر و ساعدش پیل دندان شدست

 

من آورد رستم بسی دیده‌ام

ز جنگ آوران نیز بشنیده‌ام

 

به زخمش ندیدم چنین پایدار

نه در کوشش و پیچش کارزار

 

همی هر زمان تیز و جوشان بدی

به نوی چو پیلی خروشان بدی

 

برآشفت پیران بدو گفت بس

که ننگست ازین یاد کردن به کس

 

نه از یک سوارست چندین سخن

تو آهنگ آورد مردان مکن

 

تو رفتی و نستیهن نامور

سپاهی به کردار شیران نر

 

کنون گیو را ساختی پیل مست

میان یلان گشت نام تو پست

 

چو زین یابد افراسیاب آگهی

بیندازد آن تاج شاهنشهی

 

که دو پهلوان دلیر و سوار

چنین لشکری از در کارزار

 

ز پیش سواری نمودید پشت

بسی از دلیران ترکان بکشت

 

گواژه بسی باشدت بافسوس

نه مرد نبردی و گوپال و کوس

مرحبا ای پیکِ مشتاقان بده پیغامِ دوست

تا کُنم جان از سرِ رغبت فدای نامِ دوست

 

واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس

طوطی طبعم ز عشقِ شِکَّر و بادامِ دوست

 

زلفِ او دام است و خالش دانهٔ آن دام و من

بر امیدِ دانه‌ای افتاده‌ام در دامِ دوست

 

سر ز مستی برنگیرد تا به صبحِ روزِ حشر

هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جامِ دوست

 

بس نگویم شِمِّه‌ای از شرحِ شوقِ خود از آنک

دردسر باشد نمودن بیش از این ابرامِ دوست

 

گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا

خاک راهی کان مشرف گردد از اَقدامِ دوست

 

میل من سویِ وصال و قصد او سویِ فراق

تَرکِ کامِ خود گرفتم تا برآید کامِ دوست

 

حافظ اندر دَردِ او می‌سوز و بی‌درمان بساز

زان که درمانی ندارد دَردِ بی‌آرامِ دوست

ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

 

از بس که دست می‌گزم و آه می‌کشم

آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش

 

دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می‌سرود

گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش

 

کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو

بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش

 

خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد

بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش

 

وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون

آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش

 

ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام

جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش

 
 

من از آن روز که در بند توام آزادم

پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

 

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند

در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

 

خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت

تا بیایند عزیزان به مبارک بادم

 

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس

پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم

 

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ

یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

 

به وفای تو کز آن روز که دلبند منی

دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

 

تا خیال قد و بالای تو در فکر من است

گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

 

به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی

وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

 

دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک

حاصل آن است که چون طبل تهی پربادم

 

می‌نماید که جفای فلک از دامن من

دست کوته نکند تا نکند بنیادم

 

ظاهر آن است که با سابقه حکم ازل

جهد سودی نکند تن به قضا در دادم

 

ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم

داوری نیست که از وی بستاند دادم

 

دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت

وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم

 

هیچ شک نیست که فریاد من آنجا برسد

عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم

 

سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح

نتوان مرد به سختی که من این جا زادم

بشنو این نی چون شکایت می‌کند

از جداییها حکایت می‌کند

 

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند

در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

 

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

 

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

 باز جوید روزگار وصل خویش

 

من به هر جمعیتی نالان شدم

 جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

 

هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

 

سر من از نالهٔ من دور نیست 

لیک چشم و گوش را آن نور نیست

 

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست 

لیک کس را دید جان دستور نیست

 

آتشست این بانگ نای و نیست باد

هر که این آتش ندارد نیست باد

 

آتش عشقست کاندر نی فتاد

جوشش عشقست کاندر می فتاد

 

نی حریف هرکه از یاری برید

پرده‌هااش پرده‌های ما درید

 

همچو نی زهری و تریاقی کی دید

همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید

 

نی حدیث راه پر خون می‌کند

قصه‌های عشق مجنون می‌کند

 

محرم این هوش جز بیهوش نیست

مر زبان را مشتری جز گوش نیست

 

در غم ما روزها بیگاه شد

روزها با سوزها همراه شد

 

روزها گر رفت گو رو باک نیست

تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست

 

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد

هرکه بی روزیست روزش دیر شد

 

در نیابد حال پخته هیچ خام

پس سخن کوتاه باید والسلام

 

بند بگسل باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر

 

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای 

چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

 

کوزهٔ چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد پر در نشد

 

هر که را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و عیب کلی پاک شد

 

شاد باش ای عشق خوش سودای ما  

ای طبیب جمله علتهای ما

 

ای دوای نخوت و ناموس ما 

ای تو افلاطون و جالینوس ما

 

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

 

عشق جان طور آمد عاشقا

طور مست و خر موسی صاعقا

 

با لب دمساز خود گر جفتمی

همچو نی من گفتنیها گفتمی

 

هر که او از هم‌زبانی شد جدا

بی زبان شد گرچه دارد صد نوا

 

چونک گل رفت و گلستان درگذشت

نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت

 

جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای

زنده معشوقست و عاشق مرده‌ای

 

چون نباشد عشق را پروای او

او چو مرغی ماند بی‌پر وای او

 

من چگونه هوش دارم پیش و پس

چون نباشد نور یارم پیش و پس

 

عشق خواهد کین سخن بیرون بود

آینه غماز نبود چون بود

 

آینت دانی چرا غماز نیست

زان که زنگار از رخش ممتاز نیست

زمانه پندی آزادوار داد مرا

زمانه چون نگری سر به سر همه پند است

به روز نیک کسان گفت تا تو غم نخوری

بسا کسا که به روز تو آرزومند است

زمانه گفت مرا خشم خویش دار نگاه

که‌را زبان نه به بند است پای در بند است

با داده قناعت کن و با داد بزی

در بند تکلف مشو، آزاد بزی

در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور

در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی

 

 

حال عالم سر بسر پرسیدم از فرزانه‌ای

گفت: یا خاکیست یا بادیست یا افسانه‌ای

 

گفتمش، آن کس که او اندر طلب پویان بود؟

گفت: یا کوریست یا کریست یا دیوانه‌ای

 

گفتمش: احوال عمر ما چه باشد عمر چیست؟

گفت: یا برقیست یا شمعیست یا پروانه‌ای

 

بر مثال قطرهٔ برفست در فصل تموز

هیچ عاقل در چنین جاگاه سازد خانه‌ای

 

یا مثال سیل خانست آب در فصل بهار

هیچ زیرک در چنین منزل فشاند دانه‌ای

 

فیلسوفی گفت: اند جانب هندوستان

حکمتی دیدم نوشته بر در بت خانه‌ای

 

گفتم: آن حکمت چه حکمت بود؟ گفت: این حکمتست

آدمی را سنگ و شیشه چرخ چون دیوانه‌ای

 

نعمت دنیا و دنیا نزد حق بیگانه است

هیچ عاقل مهر ورزد با چنین بیگانه‌ای؟

 

ز تهیدستی است در مغز چنار این پیچ و تاب

چشم ظاهربین ز بی دردی کند جوهر حساب

می شود چون نافه مویش در جوانی ها سفید

هر که خون خویش را سازد چو آهو مشک ناب

راحت بی رنج در ماتم سرای خاک نیست

خنده گل گریه های تلخ دارد چون گلاب

در بلندی با فرودستان تواضع پیشه کن

تا چو ماه نو ترا گردون کند از زر رکاب

می کشد از عشق، حیف خود دل بی تاب ما

می کند خون در دل آتش به گردیدن کباب

نیست از باد مخالف فرق تا باد مراد

شد تنک دریانوردی را که دل همچون حباب

عشق در دلهای روشن بی قراری می کند

پرتو خورشید در آیینه دارد اضطراب

کوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض

ایمن از تیغ است هر خونی که گردد مشک ناب

دل منه بر عمر مستعجل که اسب تند را

نیست مانع از دویدن پا فشردن در رکاب

می دود در جستجوی آب، دایم هر طرف

گر چه از آب است صائب پرده چشم حباب

چون گذارد خشت اول بر زمین معمار کج

گر رساند بر فلک، باشد همان دیوار کج

می کند یک جانب از خوان تهی سرپوش را

هر سبک مغزی که بر سر می نهد دستار کج

زلف کج بر چهره خوبان قیامت می کند

در مقام خود بود از راست به، بسیار کج

راستی در سرو و خم در شاخ گل زیبنده است

قد خوبان راست باید، زلف عنبر بار کج

نیست جز بیرون در جای اقامت حلقه را

راه در دلها نیابد چون بود گفتار کج

فقر سازد نفس را عاجز، که چون شد تنگ راه

راست سازد خویش را هر چند باشد مار کج

قامت خم بر نیاورد از خسیسی نفس را

بیش آویزد به دامن ها چو گردد خار کج

هست چون بر نقطه فرمان مدار کاینات

عیب نتوان کرد اگر باشد خط پرگار کج

در نیام کج نسازد تیغ قد خویش راست

زیر گردون هر که باشد، می شود ناچار کج

می تراود از سراپای دل آزاران کجی

باشد از مرغ شکاری ناخن و منقار کج

از تواضع کم نگردد رتبه گردنکشان

نیست عیبی گر بود شمشیر جوهردار کج

وسعت مشرب، عنان عقل می پیچد ز راه

موج را بر صفحه دریا بود رفتار کج

گریه مستانه خواهد سرخ رویش ساختن

از درختان تاک را باشد اگر رفتار کج

راست شو صائب نخواهی کج اگر آثار خویش

سایه افتد بر زمین کج، چون بود دیوار کج

ای تنهایی

تو رفیق راهی

بازآ سویم

دوباره آهی

مثل گذشته ها

تو هم راهی

 روزی ز سر سنگ عقابی بهوا خاست
واندر طلب طعمه پر و بال بیاراست

بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت
امروز همه روی زمین زیر پر ماست

بـر اوج فلک چون بپرم از نظـر تــیز
می‌بینم اگر ذره‌ای اندر ته دریاست

گر بر سر خـاشاک یکی پشه بجنبد
جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست

بسیار منی کـرد و ز تقدیر نترسید
بنگر که ازین چرخ جفا پیشه چه برخاست

ناگـه ز کـمینگاه یکی سـخت کمانی
تیری ز قضاو قدر انداخت بر او راست

بـر بـال عـقاب آمـد آن تیر جـگر دوز
وز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست

بر خـاک بیفتاد و بغلـتید چو ماهی
وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست

گفتا عجبست اینکه ز چوبست و ز آهن
این تیزی و تندی و پریدنش کجا خاست

چون نیک نگه‌کرد و پر خویش بر او دید
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست

در این دایره ی لعنتی

در قفس زندگی

محصور شده ایم

در زمان سخت و سرد

در کره ی مسخ شده

محصور شده ایم

در رویای رسیدن

در سراب زندگی

محصور شده ایم

در خلوت خود

در حسرت زندگی

محصور شده ایم

در سوال آغاز

در جواب پایان

محصور شده ایم

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

 

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

 

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

 

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

 

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

 

برشا خوبرویان واجب وفا نباشد

ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن

 

دردیست غیر مردن کانرا دوا نباشد

پس من چگونه گویم کین درد رادواکن

 

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

 

گر ا‍‍ژدهاست بر ره عشق است چون زمرد

از برق این زمرد هین دفع اژدها کن

چون شفق گر چه مرا باده ز خون جگر است

دل آزاده ام از صبح طربناک تر است

عاشقی مایه شادی بود و گنج مراد

دل خالی ز محبت صدف بی گوهر است

جلوه برق شتابنده بود جلوه عمر

مگذر از باده مستانه که شب در گذر است

لب فروبسته ام از ناله و فریاد ولی

دل ماتمزده در سینه من نوحه گر است

گریه و خنده آهسته و پیوسته من

همچو شمع سحر آمیخته با یکدیگر است

داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست

ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است

خاک شیراز که سرمنزل عشق است و امید

قبله مردم صاحبدل و صاحب نظر است

سرخوش از ناله مستانه سعدی است رهی

همه گویند ولی گفته سعدی دگر است

بعد از این عشق به هر عشق جهان می خندم

هر که آرد سخن از عشق به آن می خندم

روزی از عشق دلم سوخت که خاکستر شد

بعد از این سوز به هر سوزه جهان می خندم

خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است

کارم از گریه گذشته به آن می خندم

......................................................................

روایتی دیگر:

مصلحت نیست این زمزمه خاموش کنید

 من بگویم با درددل من گوش کنید

 بهتر ان است که این قصه فراموش کنید

 من از این پس به همه عشق جهان میخندم

 به هوس بازی این بی خبران میخندم

 خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است

 کارم از گریه گذشته است بدان میخندم

......................................................................

روایتی دیگر:

 من از این پس به همه عشق جهان می خندم

به هوس بازی این بی خبران میخندم

هر که آرد سخن از عشق به آن می خندم

خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است

کارم از گریه گذشته به آن میخندم

با من صنما دل یک دله کن

گر سر ننهم آنگه گله کن

مجنون شده‌ام از بهر خدا

زان زلف خوشت یک سلسله کن

سی پاره به کف در چله شدی

سی پاره منم ترک چله کن

مجهول مرو با غول مرو

زنهار سفر با قافله کن

ای مطرب دل زان نغمه خوش

این مغز مرا پرمشغله کن

ای زهره و مه زان شعله رو

دو چشم مرا دو مشعله کن

ای موسی جان شبان شده‌ای

بر طور برو ترک گله کن

نعلین ز دو پا بیرون کن و رو

در دست طوی پا آبله کن

تکیه گه تو حق شد نه عصا

انداز عصا و آن را یله کن

فرعون هوا چون شد حیوان

در گردن او رو زنگله کن

نقش رخ آن نگار دارد پاییز

صد جلوه ماندگار دارد پاییز

در خش خش برگهای خشکش یادی

پنهان شده از بهار دارد پاییز

 

********************************

تلخ است که لبریز حقایق شده است

زرد است که با درد موافق شده است

عاشق نشدی وگرنه می فهمیدی

پاییز بهاریست که عاشق شده است

 

********************************

ای کاش رها کند من تنها را

این آهن زنگ خورده ی رسوا را

پیچیده به داس کهنه ای پیچک عشق

ای کاش که باغبان نبیند ما را

فرقی نمیکنه وقتی سوز زمستون از راه میرسه

وقتی از بارون پاییز خبری نیست

فرقی نمیکنه اگر نباشم

فرقی نمیکنه اگر نباشی

وقتی تنهایی تنها انتخابمه

وقتی هیچ راهی غیر از این نیست...

فرقی نمیکنه وقتی عشق تنها یک رویا بود

اعجمی ترکی سحر آگاه شد

وز خمار خمر مطرب‌خواه شد

مطرب جان مونس مستان بود

نقل و قوت و قوت مست آن بود

مطرب ایشان را سوی مستی کشید

باز مستی از دم مطرب چشید

آن شراب حق بدان مطرب برد

وین شراب تن ازین مطرب چرد

هر دو گر یک نام دارد در سخن

لیک شتان این حسن تا آن حسن

اشتباهی هست لفظی در بیان

لیک خود کو آسمان تا ریسمان

اشتراک لفظ دایم ره‌زنست

اشتراک گبر و مؤمن در تنست

جسمها چون کوزه‌های بسته‌سر

تا که در هر کوزه چه بود آن نگر

کوزهٔ آن تن پر از آب حیات

کوزهٔ این تن پر از زهر ممات

گر به مظروفش نظر داری شهی

ور به ظرفش بنگری تو گم‌رهی

لفظ را مانندهٔ این جسم دان

معنیش را در درون مانند جان

دیدهٔ تن دایما تن‌بین بود

دیدهٔ جان جان پر فن بین بود

پس ز نقش لفظهای مثنوی

صورتی ضالست و هادی معنوی

در نبی فرمود کین قرآن ز دل

هادی بعضی و بعضی را مضل

الله الله چونک عارف گفت می

پیش عارف کی بود معدوم شی

فهم تو چون بادهٔ شیطان بود

کی ترا وهم می رحمان بود

این دو انبازند مطرب با شراب

این بدان و آن بدین آرد شتاب

پر خماران از دم مطرب چرند

مطربانشان سوی میخانه برند

آن سر میدان و این پایان اوست

دل شده چون گوی در چوگان اوست

در سر آنچ هست گوش آنجا رود

در سر ار صفراست آن سودا شود

بعد از آن این دو به بیهوشی روند

والد و مولود آن‌جا یک شوند

چونک کردند آشتی شادی و درد

مطربان را ترک ما بیدار کرد

مطرب آغازید بیتی خوابناک

که انلنی الکاس یا من لا اراک

انت وجهی لا عجب ان لا اراه

غایة القرب حجاب الاشتباه

انت عقلی لا عجب ان لم ارک

من وفور الالتباس المشتبک

جئت اقرب انت من حبل الورید

کم اقل یا یا نداء للبعید

بل اغالطهم انادی فی القفار

کی اکتم من معیمؤمناغار

 

 

توضیحات:

1.  نام مرجع را بخاطر ندارم اما این شعر را به این صورت شنیده بودم که با معنی آن هم مطابقت بیشتری دارد:

دو بیت آخر:

 

حیث اقرب انت من حبل الورید — لم اقل یا یا نداء للبعید
بل اغالطهم انادی فی القفار — کی اکتم من معی ممن اغار

 

 

2.  بیت ما قبل آخر با نسخۀ نیکلسن کاملاً مطابقت دارد و معنی هم شاید صحیح تر است . بیت آخر مصرع اول مطابق است ، مصرع دوم بدین صورت است :
کی اُ کتم مَن مَعی مِمن اَ غار

 

معنی ابیات عربی:

 

 

مطرب آغازید بیتی خوابْناک
که اَنِلْنِی الْکَاسَ یا مَنْ لا اَراک
 
(ای کسی که تو را نمی بینم،
جامی لبریز به من بده.)
 
اَنْتَ وَجهی، لا عَجَب اَن لا اَراه
غایةُ القُربِ حِجابُ الْاِشْتِباه
 
(تو حقیقت منی و تعجبی نیست که
او را نبینم، زیرا غایت قرب، حجاب
اشتباه و خطای من شده است.)
 
اَنْتَ عَقْلی لا عَجَبْ ِانْ لَمْ اَرَکْ
مِن وُفورِ الْاِلِتباسِِ الُمْشْتَبَکْ
 
(تو عقل منی، اگر من تو را از کثرت
اشتباهاتِ تودرتو و درهم پیچیده،
نبینم جای هیچ تعجبی نیست.)
 
جِئْتَ اَقْرَبْ اَنْتَ مِنْ حَبْلِ الْوَرید
کَمْ اَقُلْ یا یا نِداءٌ لِلْبَعید
 
(تو از رگ گردنم به من نزدیکتری.
تا کی در خطاب به تو بگویم:« یا »
چرا که حرف ندای « یا » برای
خواندن شخص از مسافتی
دور است.)
 
بَلْ اُغالِطْهُم اُنادی فِی القِفار
کَیْ اُکَتِّم مَن مَعی مِمَّن اَغار
 
(بلکه مردم نااهل را به اشتباه می اندازم
و در بیابان ها(عمداً) تو را صدا می کنم
تا آن کسی را که بدو غیرت می ورزم از
نگاه نااهلان پنهان سازم.)

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد

دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی

که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم

که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب

که دیده خواب نکرده‌ست از انتظار تو دوشم

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت

که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن

سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

 

ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساخته ای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای
قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداخته ای یعنی چه
سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان
و از میان تیغ به ما آخته ای یعنی چه
هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداخته ای یعنی چه

وحشت از عشق که نه:

ترس ما فاصله هاست!
 

وحشت از غصه که نه:

ترس ما خاتمه هاست!
 

 ترس بیهوده نداریم،

صحبت ازکشتن ناخواسته عاطفه هاست
کوله باریست پرازهیچ که بر شانه ماست
 

گله از دست کسی نیست

مقصر دل دیوانه ماست...!

من بودم و تو بودی و عشق
تو نیستی و من ماندم و هیچ...

در هوایت بی‌قرارم روز و شب

سر ز پایت برندارم روز و شب

روز و شب را همچو خود مجنون کنم

روز و شب را کی گذارم روز و شب

جان و دل از عاشقان می‌خواستند

جان و دل را می‌سپارم روز و شب

تا نیابم آن چه در مغز منست

یک زمانی سر نخارم روز و شب

تا که عشقت مطربی آغاز کرد

گاه چنگم گاه تارم روز و شب

می‌زنی تو زخمه و بر می‌رود

تا به گردون زیر و زارم روز و شب

ساقیی کردی بشر را چل صبوح

زان خمیر اندر خمارم روز و شب

ای مهار عاشقان در دست تو

در میان این قطارم روز و شب

می‌کشم مستانه بارت بی‌خبر

همچو اشتر زیر بارم روز و شب

تا بنگشایی به قندت روزه‌ام

تا قیامت روزه دارم روز و شب

چون ز خوان فضل روزه بشکنم

عید باشد روزگارم روز و شب

جان روز و جان شب ای جان تو

انتظارم انتظارم روز و شب

تا به سالی نیستم موقوف عید

با مه تو عیدوارم روز و شب

زان شبی که وعده کردی روز بعد

روز و شب را می‌شمارم روز و شب

بس که کشت مهر جانم تشنه است

ز ابر دیده اشکبارم روز و شب

 

بشکفد لاله ی رنگین مراد
غنچه ی سرخ فروبسته ی دل باز شود  
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
شاد بودن هنر است,شادکردن هنری والاتر   
لیک هرگز نپسندیم به خویش 
که چویک شکلک بی جان شب وروز 
بی خبر از همه , خندان باشیم
بی غمی درد بزرگی ست که دور ازما باد
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست 
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه دیرنده به جاست 
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
 
*************
 
 مرا بسوزانید
    
    و خاکسترم را
    
    بر آب های رهای دریا بر افشانید
    
    نه در برکه
    
    نه در رود
    
    که خسته شدم از کرانه های سنگواره
    
    و از مرزهای مسدود

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که آینه سازد سکندری داند

نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست

کلاه داری و آیین سروری داند

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن

که دوست خود روش بنده پروری داند

غلام همت آن رند عافیت سوزم

که در گداصفتی کیمیاگری داند

وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی

وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند

بباختم دل دیوانه و ندانستم

که آدمی بچه‌ای شیوه پری داند

هزار نکته باریکتر ز مو این جاست

نه هر که سر بتراشد قلندری داند

مدار نقطه بینش ز خال توست مرا

که قدر گوهر یک دانه جوهری داند

به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد

جهان بگیرد اگر دادگستری داند

ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه

که لطف طبع و سخن گفتن دری داند

یا رب سببی ساز که یارم به سلامت

بازآید و برهاندم از بند ملامت

خاک ره آن یار سفرکرده بیارید

تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت

فریاد که از شش جهتم راه ببستند

آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت

امروز که در دست توام مرحمتی کن

فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت

ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق

ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت

درویش مکن ناله ز شمشیر احبا

کاین طایفه از کشته ستانند غرامت

در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی

بر می‌شکند گوشه محراب امامت

حاشا که من از جور و جفای تو بنالم

بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت

کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ

پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت

پادشاها جرم ما را در گذار

ما گنه کاریم و تو آمرزگار

تو نکوکاری و ما بد کرده‌ایم

جرم بی‌پایان و بیحد کرده‌ایم

سالها در فسق و عصیان گشته‌ایم

آخر از کرده پشیمان گشته‌ایم

روز و شب اندر معاصی بوده‌ایم

غافل از یؤخذ نواصی بوده‌ایم

دایما در بند عصیان بوده‌ایم

هم قرین نفس و شیطان بوده‌ایم

بی گنه نگذشته بر ما ساعتی

با حضور دل نکرده طاعتی

بر درآمد بندهٔ بگریخته

آب روی خود بعصیان ریخته

مغفرت دارد امید از لطف تو

زانکه خود فرمودهٔ لاتقنطوا

بحر الطاف تو بی پایان بود

ناامید از رحمتت شیطان بود

نفس و شیطان زد کریما راه من

رحمتت باشد شفاعت خواه من

چشم دارم کز گنه پاکم کنی

پیش از آن کاندر جهان خاکم کنی

اندر آن دم کز بدن جانم بری

از جهان با نور ایمانم بری

ای لعل لبت به دلنوازی مشهور

وی روی خوشت به ترکتازی مشهور

با زلف تو قصه‌ایست ما را مشکل

همچون شب یلدا به درازی مشهور

با زلف تو قصه ایست ما را مشکل           همچون شب یلدا به درازی مشهور

***عبید زاکانی***



برگرفته شده از talkhshodam.blog.ir

با زلف تو قصه ایست ما را مشکل           همچون شب یلدا به درازی مشهور

***عبید زاکانی***



برگرفته شده از talkhshodam.blog.ir

مدارک نشان می‌دهد که در زمان شاه نعمت‌الله ولی از شاعران و منجمان ایرانی (۱۳۳۰–۱۴۳۱ میلادی) به ترتیب سیاره‌ها در منظومه شمسی آگاه بوده‌است که می‌توان به بیت زیر از اشعار شاه نعمت‌الله اشاره کرد:

چون زحل پس مشتری، مریخ و آنگه آفتاب / باز زهره با عطارد ماه خوش سیما بود

در اینجا شاعر ترتیب زحل، مشتری، مریخ، زمین (سیاره آفتاب)، زهره و عطارد را به درستی اشاره کرده‌ است.

در عصر بدی هستیم. زمانه ای که عشق را به دار آویخته ایم و محبت را زوال بخشیده ایم. در زمانه ی افسون شده ای هستیم. همه تسخیر شده اند! روح همه ما تجلی گاه بدی ها شده و کسی به کسی فکر نمی کند مگر به شکل یک ابزار! تاسف واژه ی بی کفایت برای وضعیت آدم های کره ی زمین. شاید ما در پهنه ی گیتی تنها نباشیم ولی احتمال زیاد در ظلم به خود و به یکدیگر به احتمال زیاد از همه موجودات احتمالی و شاید ذیشعور متبحرتر هستیم. تعاریف کلمات جابجا شده! خوبی، بدی، عشق، نفرت و... چرا روزگارمان این شد! تا جایی که یادمونه قرار نبود اینطور بشه... چه رویاهایی داشتیم تو بچگی! تمام آرزوهامون رنگ باخت، همشون تمام شدن، اونم به شکل دردناکی... و روز به روز امید بهبودی کمتر می شود و این ما هستیم که به پایان نزدیک می شویم. و این ما هستیم که خواهیم باخت. آری زمان زیادی نمانده...


*****

درد دل را به که توان گفت

وقتی سنگ صبوری نیست

در چشمان چه کسی می توان خیره شد

و از عشق گفت

وقتی عشق سالهاست از این دیار کوچ کرده

وقتی چشمان همه تاریک شده

با که توان اشک ریخت

وقتی شانه ای نیست

وقتی سردی همه جا رخنه کرده

وقتی دلها منجمد شده

وقتی تا چشم کار میکند همه جا نابودیست


*****

یا همه باهم خواهیم برد یا همه باهم خواهیم باخت!

نزدیک است...

گویند روزی شاه ولی سنگ پاره یی از زمین برداشته و به درویشی داد و فرمود که این سنگ را نزد جوهری برده و بپرس که قیمت این سنگ چنداست؟ چون قیمت معلوم کنی از جوهری گرفته و آن را بازآور چون درویش آن سنگ را به نظر جوهری بُرد، جوهری پاره‌ای لعل دید که در عمرِ خود مثل آن لعل ندیده بود. قیمت آن لعل را هزار درم گفت. درویش سنگ را بازگرفته به خدمت شاه بازآورد. آن حضرت فرمود تا آن سنگِ لعل شده را صلایه نمود شربت ساخت و هر درویشی را قطره یی چشانید و فرمود:

ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم   صد درد را به گوشهٔ چشمی دوا کنیم
درحبسِ صورتیم و چنین شاد و خرّمیم   بنگر که در سراچهٔ معنی چه‌ها کنیم
رندانِ لاابالی و مستانِ سرخوشیم   هشیار را به مجلسِ خود کی رها کنیم
موجِ محیط و گوهرِ دریای عزتیم   ما میل دل به آب و گِل، آخر چرا کنیم
در دیده رویِ ساقی و در دست جامِ می   باری بگو که گوش به عاقل چرا کنیم
ما را نَفَس چو از دمِ عشق است لاجرم   بیگانه را به یک‌نفسی آشنا کنیم
از خود برآ و در صفِ اصحابِ ما خرام   تا سیدانه روی دلت با خدا کنیم

این شرح کرامات و این اشعار منتشر می‌شد و حافظ نیز آن را شنید. حافظ که مردی دانشمند و عارفی پاک نهاد بود این غزل کنایه‌آمیز را ساخت و پرداخت:

آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند   آیا بود که گوشهٔ چشمی به ما کنند؟
دردم نهفته بِه ز طبیبانِ مدّعی   باشد که از خزانهٔ غیبم دوا کنند

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید

گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز

گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم

گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد

گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد

گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت

گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد

گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد

گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید

عشق بازی کار هر شیاد نیست

این شکار دام هر صیاد نیست

عاشقی را قابلیت لازم است

طالب حق را حقیقت لازم است

عشق از معشوق اول سر زند

تا به عاشق جلوه ی دیگر دهد

تا بحدی که برد هستی از او

سرزند صد شورش و مستی از او

شاهد این مدعی خواهی اگر

بر حسین و حالت او کن نظر

روز عاشورا در آن میدان عشق

کرد رو را جانب سلطان عشق

بار الها این سرم این پیکرم

این علمدار رشید این اکبرم

این سکینه این رقیه این رباب

این عروس دست و پا اندر خضاب

این من و این ساربان این شمر دون

این تن عریان میان خاک و خون

این من و این ذکر یارب یاربم

این من و این ناله های زینبم

پس خطاب آمد زحق کی شاه عشق

ای حسین ای یکه تاز راه عشق

گر تو بر من عاشقی ای محترم

پرده برکش من بتو عاشق ترم

غم مخور که من خریدار توام

مشتری بر جنس بازار توام

هر چه بودت داده ای در راه ما

مرحبا صد مرحبا خود هم بیا

خود بیا که میکشم من ناز تو

عرش و فرشم جلمه پا انداز تو

لیک خود تنها نیا در بزم یار

خود بیا و اصغرت را هم بیار

خوش بود در بزم یاران بلبلی

خاصه در منقار او برگ گلی

خود تو بلبل گل علی اصغرت

زودتر بشتاب سوی داورت

عشق خداست

خدا عشقست

عشق نیستیست

عشق هستیست

شاید عشق خداست

عشق شاید ازدحام خداست!

خدا یعنی عشق

و ازحام عشق چه زیباست...

و من سالهاست در ازدحام خدا، ناباوری را معنی میکنم...

میر فخرالدین محمود بن امیر یمین‌الدین طغرایی مستوفی بیهقی فریومدی، مشهور و متخلص به «ابن یمین» یکی از شاعران ایران در سده هشتم هجری است.
 

آن کس که بداند و بخواهد که بداند
خود را به بلندای سعادت برساند
آن کس که بداند و نداند که بداند
با کوزه آب است ولی تشنه بماند
آن کس که نداند و بخواهد که بداند
جان و تن خود را ز جهالت برهاند
آن کس که نداند و نخواهد که بداند
حیف است چنین جانوری زنده بماند

 

یک روایت دیگر:

آن کس که بداند و بداند که بداند

اسب خرد از گنبد گردون بجهاند!

آن کس که بداند و نداند که بداند

بیدار کنیدش که بسی خفته نماند!

آن کس که نداند و بداند که نداند

لنگان خرک خویش به منزل برساند!

آن کس که نداند و نداند که نداند

در جهل مرکب ابدالدهر بماند!

 

وسعتی از تنهایی را در چشمانم میبندم
فراموش می کنم...
شاید در خواب، چشمانت تعبیر شود!
و شاید تعبیر تنهاییم، نابودیست...
چه باک در نا بودی تو، نابودییم تعبیر شود...
زیباست در هر حالی
در ناباوری طولانی، تعبیر کن...

از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است

دیده هرجا باز می‌ گردد دچار رحمت است

خواه ظلمت‌کن تصور خواه نور آگاه باش

هرچه اندیشی نهان و آشکار رحمت است

ذره‌ها در آتش وهم عقوبت پر زنند

باد عفوم این‌قدر تفسیر عار رحمت است

دربساط آفرینش جزهجوم فضل نیست

چشم نابینا سپید از انتظار رحمت است

ننگ خشکی خندد ازکشت امیدکس چرا

شرم آن روی عرقناک آبیاررحمت است

قدردان غفلت خودگر نباشی جرم کیست

آنچه عصیان‌خوانده‌ای‌ آیینه‌دار رحمت است

کو دماغ آنکه ما از ناخدا منت‌کشیم

کشتی بی‌دست و پاییها کنار رحمت است

نیست باک از حادثاتم در پناه بیخودی

گردش‌رنگی‌که من دارم حصار رحمت است

سبحهٔ دیگر به ذکر مغفرت درکار نیست

تا نفس باقی‌ست هستی در شمار رحمت است

وحشی دشت معاصی را دو روزی سر دهید

تاکجا خواهد رمید آخر شکار رحمت است

نه فلک تا خاک آسوده‌ست در آغوش عرش

صورت رحمان همان بی‌اختیار رحمت است

شام اگرگل‌کرد بیدل پرده‌دار عیب ماست

صبح اگر خندید در تجدیدکار رحمت است

برخی روایت دارند که مولانا این شعر را سروده و بعد برخی شاعران کپی کرده اند، برخی هم روایت می کنند که این شعر مربوط به داریوش اقبالی است. و نیز سه روایت مختلف از این شعر همواره در منابع متفاوت منتشر می شود که هر سه مورد را اینجا برایتان جمع آوری کردم:

 

پیر منم جوان منم تیر منم کمان منم

یار مگو که من منم ،من نه منم ،نه من منم

گر تو توئی و من منم ،من نه منم ،نه من منم

عاشق زار او منم ، بی دل و یار او منم

یار و نگار او منم ، غنچه و خار او منم

لاله عذار او منم ، چاره ی کار او منم

بر سر دار او منم ، من نه منم ، نه من منم

باغ شدم ز ورد او ، داغ شدم ز پیش او

لاف زدم ز جام او ، گام زدم ز گام او

عشق چه گفت نام او من نه منم،نه من منم

دولت شید او منم ، باز سپید او منم

راه امید او منم ،من نه منم ،نه من منم

گفت برو تو شمس حق، هیچ مگو ز آن و این

تا شودت گمان یقین ،من نه منم ،نه من منم

 

*****

پیر منم جوان منم تیر منم کمان منم

دولت جاودان منم من نه منم نه من منم

سرو من اوست در چمن روح من اوست در بدن

نطق من اوست در دهن من نه منم نه من منم

زین واقعه مدهوشم با هوشم و بی هوشم

هم ناطق خاموشم هم نوح خموشانم

زان رنگ چه بی رنگم زان طره چه آونگم

زان شمع چو پروانه یارا چه پریشانم

هم ساقی و هم مستم هم فرقم و هم بختم

هم محنت و هم بختم هم دردم و درمانم

هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم

هم چاکر و هم میرم هم اینم و هم آنم

 

*****

خواجه مگو که من منم من نه منم نه من منم

گر تو تویی و من منم من نه منم نه من منم

عا شق زار او منم بی دل و یا ر او منم

با غ و بها ر او منم من نه منم نه من منم

یار و نگار او منم غنچه و خار او منم

بر سر دار او منم من نه منم نه من منم

لاله عذار او منم چاره ی کار او منم

حسن وجوار او منم من نه منم نه من منم

باغ شدم زورد او داغ شدم زگرد او

زاغ شدم ز درد او من نه منم نه من منم

آب گذشت از سرم بخت برفت از برم

ماه بریخت اخترم من نه منم نه من منم

لاف زدم ز جام او گام شدم ز گام او

عشق چه گفت نام او من نه منم نه من منم

روح مرا حیات ازو ذات مرا صفات ازو

فقر مرا ذکات از او من نه منم نه من منم

جان مرا جمالازو نفس مرا جلال ازو

عشق مرا کمال ازومن نه منم نه من منم

قرق شدم ز روح او بحر شدم ز نوح او

تا برسد فتوح او من نه منم نه من منم

دولت شید او منم باز سپید او منم

راه امید او منم من نه منم نه من منم

گفت برو تو شمس دین هیچ مگو از ان واین

تا شودت گمان یقین من نه منم نه من منم

تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی

تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی

من همه در حکم توام تو همه در خون منی

گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی

با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری

باش چنین تیز مران تا که بدانم که تویی

دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من

کرد خبر گوش مرا جان و روانم که تویی

چون همه جان روید و دل همچو گیاه خاک درت

جان و دلی را چه محل ای دل و جانم که تویی

ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما

لیک مرا زهره کجا تا به جهانم که تویی

چون تو مرا گوش کشان بردی از آن جا که منم

بر سر آن منظره‌ها هم بنشانم که تویی

مستم و تو مست ز من سهو و خطا جست ز من

من نرسم لیک بدان هم تو رسانم که تویی

زین همه خاموش کنم صبر و صبر نوش کنم

عذر گناهی که کنون گفت زبانم که تویی

همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر

سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر

همه غوطه‌ها بخوردی همه کارها بکردی

منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر

همه نقدها شمردی به وکیل درسپردی

بشنو از این محاسب عدد و شمار دیگر

تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی

نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر

خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی

نه چو روسبی که هر شب کشد او بیار دیگر

نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگس

بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر

همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد

هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگر

که اگر بتان چنین‌اند ز شه تو خوشه چینند

نبدست مرغ جان را به جز او مطار دیگر

"از میزودی شرمق حلفی"
معروف به "صاف"

 

شعر در وصف حادثه:

از درد سر بُگداختم
لُپ چون گلاب انداختم
قِرقِرخَرک پرداختم
از صمغ گوشم ناله ام
فک در میان روی او
دندان عقلم سوی او
پس گردنم سوراخ شد
از درد چوُن آلاله ام
کتفم به جان آمد مرا
ساعد نهان آمد مرا
شلتوک شصتم پاره شد
مانند دختر خاله ام
قَرنیت پهلویم ببین
پِت را چونان کوهم ببین

پرپرتِ رانم کَنده شد
پَرپَر زند کنجاله ام
حلقم به نافم بند شد
اَزبان من دربَند شد
قِرقِرپِتَم آغشته شد
چون تسمه ی نقاله ام
بعد از تب اَرزن مرا
یک آرزو ماند مرا
بهتر طبیبی آیدم
درمان کند یکساله ام

 

شعر در وصف خشونت:

شب شد و باز این دلِ خون، جامِه کند جامه ی خون
شب شد و ابلیس مرا، جامه دَرَد وَر بدنم
در پی مردار دَوان، در شب ظلمانیِ جان
جغد فلک تیغ کِشَد، گریه کنم یحتملم
ناله ی شبگیرِ چو نی، وحشت بازار کُنِی
تیغ کشم بر رگ وی، تیر کِشَد بر سُخَنَم
پشت مرا خنجر تو، روی مرا هَنجر تو
هر طرفم گَنجَرِ تو، قاق بود پیروهَنَم
خون به جگر کرده مرا، پرده به در کرده مرا
وحشت از این بیشتر، شَرحه کند زُرتوغَنم
خَنجِ دلم خون کُنَدَش، اشک چو جیحون کُنَدَش
باز به خون آبه یِ دل، نسبت او من پَهَنَم

عجب آن دلبر زیبا کجا شد

عجب آن سرو خوش بالا کجا شد

میان ما چو شمعی نور می‌داد

کجا شد ای عجب بی‌ما کجا شد

دلم چون برگ می‌لرزد همه روز

که دلبر نیم شب تنها کجا شد

برو بر ره بپرس از رهگذریان

که آن همراه جان افزا کجا شد

برو در باغ پرس از باغبانان

که آن شاخ گل رعنا کجا شد

برو بر بام پرس از پاسبانان

که آن سلطان بی‌همتا کجا شد

چو دیوانه همی‌گردم به صحرا

که آن آهو در این صحرا کجا شد

دو چشم من چو جیحون شد ز گریه

که آن گوهر در این دریا کجا شد

ز ماه و زهره می‌پرسم همه شب

که آن مه رو بر این بالا کجا شد

چو آن ماست چون با دیگرانست

چو این جا نیست او آن جا کجا شد

دل و جانش چو با الله پیوست

اگر زین آب و گل شد لاکجا شد

بگو روشن که شمس الدین تبریز

چو گفت الشمس لا یخفی کجا شد

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

رویای محال داشتن

اینجا در حضور نابودی

در حضور سراب عشق

میان مردمان پوچ پرست

مردم آهن پرست

اینجا در نابودی

نابودی انسانیت

نمی توان رویا داشت

اینجا محکومم

محکوم به تباهی

محکوم به نیستی

رویای مرگ را خواهم خواند

رویای رفتن

این بهترین است

بهترین رویا

 رفت تا بیاساید!

رفت تا بماند در وادی وجود

رفت تا باشد در محضر عشق

رفت و نماند

نماند در این وسعت پَست

نماند در محضر سُخَن

نماند در این کابوس

نماند در این دنیا

رفت تا آغاز کند

بیدار شود تا هیچ وقت نخوابد

نباشد در این رویا

رویای تکراری

رویای تکراری زندگی

زندگی هیچ...

پرتکرارترین رویای هستی

دیرزمانیست که میبینم

و میبینم که رویاست

رویای تکراری

هرروز تکرار رویای اَبَدی

و عادت نرسیدن

تکرار بی انتهای عادت

خسته از این رویا

از این خواب

و می رسد لحظه ای که پایان رویاهاست

پایان خواب

پایان زندگی

و شروع یک رویای دیگر...

از سکوت بی انتها می گویم

از سکوتی که می فشارد گلویم را

از تنهایی

از اینکه کسی نمی فهمد صدایم را

از سکوت می گویم

از مردمانی که حرف های زیادی می زنند

اما صدای سکوت را نمی فهمند

و شاید هم نمی شنوند...

از سکوتی اَبَدی... از سکوتی بی انتها

از سکوت سهمگین این فریاد می گویم...

بسته ام بار سفر

کوله باری از غم

خواهم رفت

به سمت بی انتها

به سمت رهایی

شاید شَوَم بیخود

از خود...

سنگینی این بار غم چه بی انتهاست

چه غریبانه است این سکوت

چه زیباست این سفر...

سالهاست بی قراریم

از اَزَل تا اَبد

از آغاز تا پایان

بی قراریم...

از تولد تا مرگ

بی قراریم...

تمام لحظه ها بی قراریم

تمام عمر، لحظه ها را...

می شماریم!

لحظه های مانده تا...

بی قرار روزهای آینده

بی قرار مرگ...!

آری بی قراریم...