ویکی رضوی

تجربیات،آموزش ها، دل نوشته ها و ...

ویکی رضوی

تجربیات،آموزش ها، دل نوشته ها و ...

خوش آمدید .... .......... ..... لطفاً در صورت کپی برداری، منبع و آدرس این وبلاگ ذکر شود ..... تمامی پست های زیر شاخه "بهترین ها" همواره آپدیت خواهند شد
فا تولز - ابزار رایگان وبمسترساخت حرفه ای کد متن متحرک
ویکی رضوی

واحه یی در لحظه
سکوت سرشار از ناگفته هاست...
از سر نوشت تا سرنوشت تنهاییم!

بایگانی
نویسندگان
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۶ دی ۰۲، ۰۸:۳۳ - یاقوت ...
    🙃
  • ۲۲ دی ۰۲، ۰۹:۰۷ - یاقوت ...
    😬

آخرین مطالب

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اشعار» ثبت شده است

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی

گر پیر مناجات است ور رند خراباتی

هر کس قلمی رفته‌ست بر وی به سرانجامی

فردا که خلایق را دیوان جزا باشد

هر کس عملی دارد من گوش به انعامی

ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم

تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی

سروی به لب جویی گویند چه خوش باشد

آنان که ندیدستند سروی به لب بامی

روزی تن من بینی قربان سر کویش

وین عید نمی‌باشد الا به هر ایامی

ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن

آخر ز دعاگویی یاد آر به دشنامی

باشد که تو خود روزی از ما خبری پرسی

ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی

گر چه شب مشتاقان تاریک بود اما

نومید نباید بود از روشنی بامی

سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی

در کام نهنگان رو گر می‌طلبی کامی

 

روزها فکر من این است و همه شب سخنم

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود

به کجا میروم آخر ننمایی وطنم

مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا

یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم

آنچه از عالم عِلوی است من آن می گویم

رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم

مرغ باغ ملکوتم نِیم از عالم خاک

چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

کیست آن گوش که او می شنود آوازم

یا کدام است سخن می کند اندر دهنم

کیست در دیده که از دیده برون می نگرد

یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم

تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی

یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم

می وصلم بچشان تا در زندان ابد

به یکی عربده مستانه به هم درشکنم

من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم

آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم

تو مپندار که من شعر به خود می گویم

تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم

سکوت سرشار از ناگفته هاست

دلتنگیهای آدمی را باد ترانه‌یی می‌خواند،
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می‌گیرد،
و هر دانه‌ی برفی به اشکی نریخته می‌ماند.
سکوت سرشار از سخنان ناگفته ا‌ست؛
از حرکات نا‌کرده،
اعتراف به عشق‌های نهان ،
و شگفتی‌های به زبان نیامده،
دراین سکوت حقیقت ما نهفته است؛
حقیقت تو و من.

برای تو و خویش
چشمانی آرزو می‌کنم،
که چراغها و نشانه‌ها را در ظلمات‌مان ببیند.
گوشی
که صداها و شناسه‌ها را در بیهوشی‌مان بشنود.
برای تو و خویش
روحی
که این‌همه را در خود گیرد و بپذیرد.
و زبانی
که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد،
و بگذارد از آن‌چیزها که در بندمان کشیده‌است سخن بگوییم.

گاه آنچه که ما را به حقیقت می‌رساند،
خود از آن عاریست!
زیرا تنها حقیقت است که رهایی می‌بخشد.

از بختیاری ماست شاید
که آنچه می‌خواهیم یا به دست نمی‌آید،
یا از دست می‌گریزد.


می‌خواهم آب شوم در گستره‌ی افق؛
آنجا که دریا به آخر می‌رسد،
و آسمان آغاز می شود.
می‌خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم.
حس می‌کنم می دانم؛
دست می سایم و می‌ترسم؛
باورمی‌کنم و امیدوارم؛
که هیچ‌چیز با آن به عناد برنخیزد.
می‌خواهم آب شوم در گستره‌ی افق؛
آنجا که دریا به آخر می‌رسد،
و آسمان آغاز می شود.

لطفا ادامه شعر را در ادامه مطلب بخوانید

سکوت سرشار از ناگفته هاست

دلتنگیهای آدمی را باد ترانه‌یی می‌خواند،
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می‌گیرد،
و هر دانه‌ی برفی به اشکی نریخته می‌ماند.
سکوت سرشار از سخنان ناگفته ا‌ست؛
از حرکات نا‌کرده،
اعتراف به عشق‌های نهان ،
و شگفتی‌های به زبان نیامده،
دراین سکوت حقیقت ما نهفته است؛
حقیقت تو و من.

برای تو و خویش
چشمانی آرزو می‌کنم،
که چراغها و نشانه‌ها را در ظلمات‌مان ببیند.
گوشی
که صداها و شناسه‌ها را در بیهوشی‌مان بشنود.
برای تو و خویش
روحی
که این‌همه را در خود گیرد و بپذیرد.
و زبانی
که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد،
و بگذارد از آن‌چیزها که در بندمان کشیده‌است سخن بگوییم.

گاه آنچه که ما را به حقیقت می‌رساند،
خود از آن عاریست!
زیرا تنها حقیقت است که رهایی می‌بخشد.

از بختیاری ماست شاید
که آنچه می‌خواهیم یا به دست نمی‌آید،
یا از دست می‌گریزد.

می‌خواهم آب شوم در گستره‌ی افق؛
آنجا که دریا به آخر می‌رسد،
و آسمان آغاز می شود.
می‌خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم.
حس می‌کنم می دانم؛
دست می سایم و می‌ترسم؛
باورمی‌کنم و امیدوارم؛
که هیچ‌چیز با آن به عناد برنخیزد.
می‌خواهم آب شوم در گستره‌ی افق؛
آنجا که دریا به آخر می‌رسد،
و آسمان آغاز می شود.

چند بار امید بستی و دام بر نهادی تا
دستی یاری‌دهنده،
کلامی مهر‌آمیز،
نوازشی،
یا گوشی شنوا
به چنگ آری؟
چند بار دامت را تهی یافتی؟
از پا منشین!
آماده شو
که دیگر بار و دیگر بار
دام بازگستری!

پس از سفرهای بسیار
و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان‌خیز،
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم،
بادبان برچینم،
پارو وارهانم،
سکان رها کنم،
به خلوت لنگرگاهت درآیم
و درکنارت پهلو گیرم؛
آغوشت را بازیابم،
استوای امن زمین را،
زیر پای خویش.

پنجه در افکنده‌ایم با دست‌هایمان
به‌جای رها شدن
سنگین، سنگین بر دوش می‌کشیم، بار دیگران را
به جای همراهی کردنشان
عشق ما نیزمند رهایی است،
نه تصاحب.
در راه خویش ایثار باید،
نه انجام وظیفه.

سپیده‌دمان از پس شبی دراز،
در جان خویش آواز خروسی می‌شنوم،
از دوردست،
و با سومین بانگش درمی‌یابم که
رسوا شده‌ام.

زخم‌زننده،
مقاومت‌ناپذیر،
شگفت‌انگیز،
و پرراز و رمز است،
آفرینش و همه‌ی آن چیزها که شدن را امکان می‌دهد.

هر مرگ اشارتی است،
به حیاتی دیگر.

این‌همه پیچ،
این‌همه گذر،
این‌همه چراغ،
این‌همه علامت،
همچنان استواری به وفادار ماندن به راهم،
خودم،
هدفم،
و به تو.
وفایی که مرا و تو را به سوی هدف راه می‌نماید.

جویای راه خویش باش،
از این سان که منم!
در تکاپوی انسان شدن.
در میان راه،
دیدار می‌کنیم حقیقت را،
آزادی را،
خود را،
در میان راه می‌بالد و به بار می‌نشیند،
دوستیی که توانمان می‌دهد،
تا برای دیگران مأمنی باشیم و یاوری.
این است راه تو من.

در وجود هرکس رازی بزرگ نهان است،
داستانی، راهی، بیراهه‌ای
طرح‌افکندن این راز،
راز من و راز تو،
راز زندگی،
پاداش بزرگ تلاشی پرحاصل است.

بسیاروقت‌ها با یکدیگر از غم و شادی خویش،
سخن ساز می‌کنیم.
اما در همه‌چیزی رازی نیست.
گاه سخن گفتن از زخم‌ها نیازی نیست.
سکوت ملال‌ها، از راز ما سخن تواند گفت.
به تو نگاه می‌کنم،
و می‌دانم که تو تنها نیازمند یکی نگاهی؛
تا به تو دل دهد،
آسوده‌خاطرت کند،
بگشایدت،
تا به درآیی.
من پا پس می‌کشم،
و در نیمه‌گشوده به روی تو بسته می‌شود.

پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم،
از دیگران شکوه آغاز می‌کنم.
فریاد می‌کشم که ترکم گفته‌اند.
چرا از خود نمی‌پرسم،
کسی را دارم
که احساسم را،
اندیشه و رویایم،
زندگیم را،
با او قسمت کنم؟
آغاز جداسری شاید از دیگران نبود.

حلقه‌های مداوم،
پیاپی تا دوردست،
تصمیم درست صادقانه؛
با خود وفادار می‌مانم آیا؟
یا راهی سهل‌تر انتخاب می‌کنم؟!

بی‌اعتمادی دری است
خودستایی و بیم، چفت و بست غرور است.
و تهیدستی دیوار است و لولا است،
زندانی را که در آن محبوس رای خویشیم.
دلتنگی‌مان را برای آزادی و دلخواه دیگران‌ بودن،
از رخنه‌هایش تنفس می‌کنیم.
تو و من
توان آن را یافتیم که برگشاییم؛
که خود را بگشاییم.

بر آنچه دلخواه من است، حمله نمی‌برم
خود را به تمامی بر آن می‌افکنم.
اگر بر آنم که دیگربار و دیگربار،
برپای بتوانم‌خاست،
راهی به‌جز اینم نیست.

توان صبر کردن برای رویارویی با آنچه باید روی دهد،
برای مواجهه با آنچه روی می‌دهد،
شکیبیدن،
گشاده‌بودن،
تحمل‌کردن،
آزاد بودن.

چندان‌که به شکوه درمی‌آییم،
از سرمای پیرامون خویش،
از ظلمت،
از کمبود نوری گرمی‌بخش،
چون همیشه می‌بندیم دریچه کلبه‌مان را،
روحمان را.

اگر می‌خواهی نگهم داری، دوست من!
از دستم می‌دهی.
اگر می‌خواهی همراهیم کنی، دوست من!
تا انسان آزادی باشم،
میان ما، همبستگی از آن‌گونه می‌روید،
که زندگی هر دو تن ما را،
غرقه در شکوفه می‌کند.

من آموخته‌ام،
به خود گوش فرا دهم،
و صدایی بشنوم
که با من می‌گوید:
این لحظه مرا چه هدیه خواهد داد؟
نیاموخته‌ام گوش فرا دادن به صدایی را
که با من در سخن است
و بی‌وقفه می‌پرسد:
من بدین لحظه چه هدیه خواهم داد؟

شبنم و برگها یخ‌زده‌است
و آرزوهای من نیز.
ابرهای برف‌زا بر آسمان درهم‌می‌پیچد،
باد می‌وزد و طوفان درمی‌رسد،
زخم‌های من می‌فسرد.
یخ آب می‌شود،
در روح من،
اندیشه‌هایم.
بهار، حضور توست؛
بودن توست.

کسی می‌گوید:
آری،
به تولد من،
به زندگیم،
به بودنم،
ضعفم،
ناتوانیم،
مرگم.

کسی می‌گوید:
آری،
به من،
به تو،
و از انتظار طولانی شنیدن پاسخ من،
شنیدن پاسخ تو،
خسته نمی‌شود.

پرواز اعتماد را با یکدیگر تجربه کنیم.
وگرنه می‌شکنیم بالهای دوستی‌مان را.

با درافکندن خود به دره،
شاید سرانجام به شناسایی خود توفیق یابیم.

زیر پایم،
زمین از سم‌ضربه‌ی اسبان می‌لرزد.
چهارنعل می‌گذرند، اسبان،
وحشی، گسیخته‌افسار،وحشت‌زده.
به پیش می‌گریزند.
در یالهاشان گره می‌خورد، آرزوهایم.
دوشادوششان می‌گریزد خواست‌هایم.
هوا سرشار از بوی اسب است
و غم
و اندکی خنده.

در افق،


نقطه‌های سیاه کوچکی می‌رقصند،
و زمینی که بر آن ایستاده‌ام،
دیگر باره آرام یافته است.
پنداری رویایی بود و همین.
رویای آزادی
یا احساس حبس و بند.

در سکوت با یکدیگر پیوند داشتن،
همدلی صادقانه
وفاداری ریشه‌دار
اعتماد کن.

از تنهایی مگریز.
به تنهایی مگریز.

گهگاه آن را بجوی و تحمل کن.
به آرامش خاطر مجالی ده.

یکدگر را می‌آزاریم،
بی‌آنکه بخواهیم.
شاید بهتر آن باشد که دست به دست یکدیگر دهیم؛
بی‌سخنی.
دستی که گشاده است،
می‌برد،
می‌آورد،
رهنمونت می‌شود،
به خانه‌ای که نور دلچسبش،
گرمی‌بخش است.

از کسی نمی‌پرسند
چه هنگام می‌تواند خدانگهدار بگوید،
از عادات انسانیش نمی‌پرسند،

از خویشتنش نمی‌پرسند.
زمانی به ناگاه،

باید با آن روی در روی درآید،
تاب آرد،
بپذیرد
وداع را،

درد مرگ را،

فروریختن را.

میر فخرالدین محمود بن امیر یمین‌الدین طغرایی مستوفی بیهقی فریومدی، مشهور و متخلص به «ابن یمین» یکی از شاعران ایران در سده هشتم هجری است.
 

آن کس که بداند و بخواهد که بداند
خود را به بلندای سعادت برساند
آن کس که بداند و نداند که بداند
با کوزه آب است ولی تشنه بماند
آن کس که نداند و بخواهد که بداند
جان و تن خود را ز جهالت برهاند
آن کس که نداند و نخواهد که بداند
حیف است چنین جانوری زنده بماند

 

یک روایت دیگر:

آن کس که بداند و بداند که بداند

اسب خرد از گنبد گردون بجهاند!

آن کس که بداند و نداند که بداند

بیدار کنیدش که بسی خفته نماند!

آن کس که نداند و بداند که نداند

لنگان خرک خویش به منزل برساند!

آن کس که نداند و نداند که نداند

در جهل مرکب ابدالدهر بماند!

 

از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است

دیده هرجا باز می‌ گردد دچار رحمت است

خواه ظلمت‌کن تصور خواه نور آگاه باش

هرچه اندیشی نهان و آشکار رحمت است

ذره‌ها در آتش وهم عقوبت پر زنند

باد عفوم این‌قدر تفسیر عار رحمت است

دربساط آفرینش جزهجوم فضل نیست

چشم نابینا سپید از انتظار رحمت است

ننگ خشکی خندد ازکشت امیدکس چرا

شرم آن روی عرقناک آبیاررحمت است

قدردان غفلت خودگر نباشی جرم کیست

آنچه عصیان‌خوانده‌ای‌ آیینه‌دار رحمت است

کو دماغ آنکه ما از ناخدا منت‌کشیم

کشتی بی‌دست و پاییها کنار رحمت است

نیست باک از حادثاتم در پناه بیخودی

گردش‌رنگی‌که من دارم حصار رحمت است

سبحهٔ دیگر به ذکر مغفرت درکار نیست

تا نفس باقی‌ست هستی در شمار رحمت است

وحشی دشت معاصی را دو روزی سر دهید

تاکجا خواهد رمید آخر شکار رحمت است

نه فلک تا خاک آسوده‌ست در آغوش عرش

صورت رحمان همان بی‌اختیار رحمت است

شام اگرگل‌کرد بیدل پرده‌دار عیب ماست

صبح اگر خندید در تجدیدکار رحمت است

برخی روایت دارند که مولانا این شعر را سروده و بعد برخی شاعران کپی کرده اند، برخی هم روایت می کنند که این شعر مربوط به داریوش اقبالی است. و نیز سه روایت مختلف از این شعر همواره در منابع متفاوت منتشر می شود که هر سه مورد را اینجا برایتان جمع آوری کردم:

 

پیر منم جوان منم تیر منم کمان منم

یار مگو که من منم ،من نه منم ،نه من منم

گر تو توئی و من منم ،من نه منم ،نه من منم

عاشق زار او منم ، بی دل و یار او منم

یار و نگار او منم ، غنچه و خار او منم

لاله عذار او منم ، چاره ی کار او منم

بر سر دار او منم ، من نه منم ، نه من منم

باغ شدم ز ورد او ، داغ شدم ز پیش او

لاف زدم ز جام او ، گام زدم ز گام او

عشق چه گفت نام او من نه منم،نه من منم

دولت شید او منم ، باز سپید او منم

راه امید او منم ،من نه منم ،نه من منم

گفت برو تو شمس حق، هیچ مگو ز آن و این

تا شودت گمان یقین ،من نه منم ،نه من منم

 

*****

پیر منم جوان منم تیر منم کمان منم

دولت جاودان منم من نه منم نه من منم

سرو من اوست در چمن روح من اوست در بدن

نطق من اوست در دهن من نه منم نه من منم

زین واقعه مدهوشم با هوشم و بی هوشم

هم ناطق خاموشم هم نوح خموشانم

زان رنگ چه بی رنگم زان طره چه آونگم

زان شمع چو پروانه یارا چه پریشانم

هم ساقی و هم مستم هم فرقم و هم بختم

هم محنت و هم بختم هم دردم و درمانم

هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم

هم چاکر و هم میرم هم اینم و هم آنم

 

*****

خواجه مگو که من منم من نه منم نه من منم

گر تو تویی و من منم من نه منم نه من منم

عا شق زار او منم بی دل و یا ر او منم

با غ و بها ر او منم من نه منم نه من منم

یار و نگار او منم غنچه و خار او منم

بر سر دار او منم من نه منم نه من منم

لاله عذار او منم چاره ی کار او منم

حسن وجوار او منم من نه منم نه من منم

باغ شدم زورد او داغ شدم زگرد او

زاغ شدم ز درد او من نه منم نه من منم

آب گذشت از سرم بخت برفت از برم

ماه بریخت اخترم من نه منم نه من منم

لاف زدم ز جام او گام شدم ز گام او

عشق چه گفت نام او من نه منم نه من منم

روح مرا حیات ازو ذات مرا صفات ازو

فقر مرا ذکات از او من نه منم نه من منم

جان مرا جمالازو نفس مرا جلال ازو

عشق مرا کمال ازومن نه منم نه من منم

قرق شدم ز روح او بحر شدم ز نوح او

تا برسد فتوح او من نه منم نه من منم

دولت شید او منم باز سپید او منم

راه امید او منم من نه منم نه من منم

گفت برو تو شمس دین هیچ مگو از ان واین

تا شودت گمان یقین من نه منم نه من منم

تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی

تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی

من همه در حکم توام تو همه در خون منی

گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی

با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری

باش چنین تیز مران تا که بدانم که تویی

دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من

کرد خبر گوش مرا جان و روانم که تویی

چون همه جان روید و دل همچو گیاه خاک درت

جان و دلی را چه محل ای دل و جانم که تویی

ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما

لیک مرا زهره کجا تا به جهانم که تویی

چون تو مرا گوش کشان بردی از آن جا که منم

بر سر آن منظره‌ها هم بنشانم که تویی

مستم و تو مست ز من سهو و خطا جست ز من

من نرسم لیک بدان هم تو رسانم که تویی

زین همه خاموش کنم صبر و صبر نوش کنم

عذر گناهی که کنون گفت زبانم که تویی

سالهاست بی قراریم

از اَزَل تا اَبد

از آغاز تا پایان

بی قراریم...

از تولد تا مرگ

بی قراریم...

تمام لحظه ها بی قراریم

تمام عمر، لحظه ها را...

می شماریم!

لحظه های مانده تا...

بی قرار روزهای آینده

بی قرار مرگ...!

آری بی قراریم...