گاهی تنهایی
هیچ چیزی اثر نمیکند
مگر تنهایی، مگر سکوت
و شاید مرگ
برای من از زندگی نگو
من سالهاست که زندگی میکنم تنهایی را
برای من از سکوت بگو
سکوتی بی انتها
برای من از آزادی بگو
آزادی ابدی
آری، میخواهم آزادی را زندگی کنم
می خواهم از سکوت به خود بگویم
و تو آن سکوت بی انتهایی
و دیگر هیچ وقت سخن نخواهی گفت
و تو خود منی
و من خاموشم
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همیکردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
فصل سکوت
فصل رهایی
فصل آواز
آواز تنهایی
فصل دل
آواز عشق
نوبت عاشقی
در میان هجوم دیگران
فصل نو
فصل من
فصل پائیز!
نوبت دل...
می رسد اکنون
و من همچنان در وسعت هجران نگاهت... هستم!
از سکوت بی انتها می گویم
از سکوتی که می فشارد گلویم را
از تنهایی
از اینکه کسی نمی فهمد صدایم را
از سکوت می گویم
از مردمانی که حرف های زیادی می زنند
اما صدای سکوت را نمی فهمند
و شاید هم نمی شنوند...
از سکوتی اَبَدی... از سکوتی بی انتها
از سکوت سهمگین این فریاد می گویم...