ویکی رضوی

تجربیات،آموزش ها، دل نوشته ها و ...

ویکی رضوی

تجربیات،آموزش ها، دل نوشته ها و ...

خوش آمدید .... .......... ..... لطفاً در صورت کپی برداری، منبع و آدرس این وبلاگ ذکر شود ..... تمامی پست های زیر شاخه "بهترین ها" همواره آپدیت خواهند شد
فا تولز - ابزار رایگان وبمسترساخت حرفه ای کد متن متحرک
ویکی رضوی

واحه یی در لحظه
سکوت سرشار از ناگفته هاست...
از سر نوشت تا سرنوشت تنهاییم!

بایگانی
نویسندگان
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۶ دی ۰۲، ۰۸:۳۳ - یاقوت ...
    🙃
  • ۲۲ دی ۰۲، ۰۹:۰۷ - یاقوت ...
    😬

آخرین مطالب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عقل» ثبت شده است

من و انکارِ شراب! این چه حکایت باشد؟

غالباً این قَدَرَم عقل و کِفایت باشد

تا به غایت رهِ میخانه نمی‌دانستم

ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد

زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز

تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد

زاهد ار راه به رندی نَبَرَد معذور است

عشق کاریست که موقوف هدایت باشد

من که شب‌ها رهِ تقوا زده‌ام با دف و چنگ

این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد؟

بندهٔ پیرِ مغانم که ز جهلم بِرَهانْد

پیرِ ما هر چه کُنَد عینِ عنایت باشد

دوش از این غصه نَخُفتَم که رفیقی می‌گفت

حافظ ار مست بُوَد جایِ شکایت باشد

 
 

آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من

ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من

 

 

زین سو بگردان یک نظر بر کوی ما کن رهگذر

برجوش اندر نیشکر ای چشمه حیوان من

 

 

خواهم که شب تاری شود پنهان بیایم پیش تو

از روی تو روشن شود شب پیش رهبانان من

 

 

عشق تو را من کیستم از اشک خون ساقیستم

سغراق می چشمان من عصار می مژگان من

 

 

ز اشکم شرابت آورم وز دل کبابت آورم

این است تر و خشک من پیدا بود امکان من

 

 

دریای چشمم یک نفس خالی مباد از گوهرت

خالی مبادا یک زمان لعل خوشت از کان من

 

 

با این همه کو قند تو کو عهد و کو سوگند تو

چون بوریا بر می شکن ای یار خوش پیمان من

 

 

نک چشم من تر می زند نک روی من زر می زند

تا بر عقیقت برزند یک زر ز زرافشان من

 

 

بنوشته خطی بر رخت حق جددوا ایمانکم

زان چهره و خط خوشت هر دم فزون ایمان من

 

 

در سر به چشمم چشم تو گوید به وقت خشم تو

پنهان حدیثی کو شود از آتش پنهان من

 

 

گوید قوی کن دل مرم از خشم و ناز آن صنم

اول قدح دردی بخور وانگه ببین پایان من

 

 

بر هر گلی خاری بود بر گنج هم ماری بود

شیرین مراد تو بود تلخی و صبرت آن من

 

 

گفتم چو خواهی رنج من آن رنج باشد گنج من

من بوهریره آمدم رنج و غمت انبان من

 

 

پس دست در انبان کنم خواهنده را سلطان کنم

مر بدر را بدره دهم چون بدر شد مهمان من

 

 

هر چه دلم خواهد ز خور ز انبان برآرم بی‌خطر

تا سرخ گردد روی من سرسبز گردد خوان من

 

 

گفتا نکو رفت این سخن هشدار و انبان گم مکن

نیکو کلیدی یافتی ای معتمد دربان من

 

 

الصبر مفتاح الفرج الصبر معراج الدرج

الصیر تریاق الحرج ای ترک تازی خوان من

 

 

بس کن ز لاحول ای پسر چون دیو می غرد بتر

بس کردم از لاحول و شد لاحول گو شیطان من

دوست عزیزی گفت نقد رو ول کردی و چسبیدی به نسیه...

من کلاً نه علاقه ای به نقد دارم نه نسیه! الکی :)

البته شاید عقل سلیم هر دو رو انتخاب کنه :)

عقل سلیم البته بعضی مواقع غلط میکنه :)

البته به قول خودم عقل سلیم یک عقل مرده اس... مثل سرخ پوست خوب :)

بهرحال زندگی خیلی مزخرف تر از این حرفاس که جدیش بگیری...

گور بابای زندگی کردن

آدم باید خودش رو ول کنه... البته تو باد... و نه هر بادی :)

ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او

شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او

معشوق را جویان شود دکان او ویران شود

بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او

در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود

آن کو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او

جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد

ترک فلک چاکر شود آن را که شد هندوی او

عشقش دل پردرد را بر کف نهد بو می‌کند

چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستنبوی او

بس سینه‌ها را خست او بس خواب‌ها را بست او

بسته‌ست دست جادوان آن غمزه جادوی او

شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او

شیران زده دم بر زمین پیش سگان کوی او

بنگر یکی بر آسمان بر قله روحانیان

چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او

شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بی‌طبل و دهل

بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او

ای ماه رویش دیده‌ای خوبی از او دزدیده‌ای

ای شب تو زلفش دیده‌ای نی نی و نی یک موی او

این شب سیه پوش است از آن کز تعزیه دارد نشان

چون بیوه‌ای جامه سیه در خاک رفته شوی او

شب فعل و دستان می‌کند او عیش پنهان می‌کند

نی چشم بندد چشم او کژ می‌نهد ابروی او

ای شب من این نوحه گری از تو ندارم باوری

چون پیش چوگان قدر هستی دوان چون گوی او

آن کس که این چوگان خورد گوی سعادت او برد

بی‌پا و بی‌سر می‌دود چون دل به گرد کوی او

ای روی ما چون زعفران از عشق لاله ستان او

ای دل فرورفته به سر چون شانه در گیسوی او

مر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روی است او

این پشت و رو این سو بود جز رو نباشد سوی او

او هست از صورت بری کارش همه صورتگری

ای دل ز صورت نگذری زیرا نه‌ای یک توی او

داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل

غریدن شیر است این در صورت آهوی او

بافیده دست احد پیدا بود پیدا بود

از صنعت جولاهه‌ای وز دست وز ماکوی او

ای جان‌ها ماکوی او وی قبله ما کوی او

فراش این کو آسمان وین خاک کدبانوی او

سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک او

کی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا زانوی او

این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من

صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او

من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم

ای مرده جست و جوی من در پیش جست و جوی او

من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل

سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او