بشکفد لاله ی رنگین مراد
غنچه ی سرخ فروبسته ی دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
شاد بودن هنر است,شادکردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چویک شکلک بی جان شب وروز
بی خبر از همه , خندان باشیم
بی غمی درد بزرگی ست که دور ازما باد
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه دیرنده به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
*************
مرا بسوزانید
و خاکسترم را
بر آب های رهای دریا بر افشانید
نه در برکه
نه در رود
که خسته شدم از کرانه های سنگواره
و از مرزهای مسدود
و خاکسترم را
بر آب های رهای دریا بر افشانید
نه در برکه
نه در رود
که خسته شدم از کرانه های سنگواره
و از مرزهای مسدود