فرقی نمیکنه وقتی سوز زمستون از راه میرسه
وقتی از بارون پاییز خبری نیست
فرقی نمیکنه اگر نباشم
فرقی نمیکنه اگر نباشی
وقتی تنهایی تنها انتخابمه
وقتی هیچ راهی غیر از این نیست...
فرقی نمیکنه وقتی عشق تنها یک رویا بود
فرقی نمیکنه وقتی سوز زمستون از راه میرسه
وقتی از بارون پاییز خبری نیست
فرقی نمیکنه اگر نباشم
فرقی نمیکنه اگر نباشی
وقتی تنهایی تنها انتخابمه
وقتی هیچ راهی غیر از این نیست...
فرقی نمیکنه وقتی عشق تنها یک رویا بود
سرش پایین بود، در هجوم تنهایی، گاهی صدای برگی که از درخت می افتاد شنیده میشد، در امتداد پاییز افکار آزاردهنده اش مرور میشد، خاطرات غم، خاطراتی که بر روی روحش حک شده بودند... با هر صدای برگی به خود می آمد و یاد تنهاییش می افتاد. یاد الان... کوله بارش سبک بود... خاطراتی داشت به وسعت غم اش و به سبکی آنچه خوب بود... اما سنگین بود نگاه سهمگینش در یادش... با صدای دیگری به این فکر افتاد که راه بیفتد... آری راه رفتنی را باید رفت... با کمر خم شده بلند شد و راه افتاد. در مسیر پاییز... در مسیر زوال آرزوهایش... آری تنها به راهش ادامه داد...