ویکی رضوی

تجربیات،آموزش ها، دل نوشته ها و ...

ویکی رضوی

تجربیات،آموزش ها، دل نوشته ها و ...

خوش آمدید .... .......... ..... لطفاً در صورت کپی برداری، منبع و آدرس این وبلاگ ذکر شود ..... تمامی پست های زیر شاخه "بهترین ها" همواره آپدیت خواهند شد
فا تولز - ابزار رایگان وبمسترساخت حرفه ای کد متن متحرک
ویکی رضوی

واحه یی در لحظه
سکوت سرشار از ناگفته هاست...
از سر نوشت تا سرنوشت تنهاییم!

بایگانی
نویسندگان
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۶ دی ۰۲، ۰۸:۳۳ - یاقوت ...
    🙃
  • ۲۲ دی ۰۲، ۰۹:۰۷ - یاقوت ...
    😬

آخرین مطالب

از سایت تخصصی سالمندان دیدن کنید

http://salmandeirani.ir

................................................................................

سفارش تهیه پاورپوینت، ورد و اکسل

جهت سفارش به شماره 09105736710 پیام دهید

................................................................................

مشاوره در مورد راه اندازی سایت از تهیه دامین تا تدارک هاست و ران کردن سایت:
تماس با مهندس رضوی 09105736710

 

با تو حکایتی دگر این دل ما به سر کند
شب سیاه قصه را هوای تو سحر کند


باور ما نمی‌شود در سر ما نمی‌رود
از گذر سینه ی ما یار دگر گذر کند


شکوه بسی کشیده ام از دل درد کشیده ام
کور شوم جز تو اگر زمزمه ای دگر کند


مقصد و مقصودم تویی عشقم و معبودم تویی
از تو حذر نمی‌کنم سایه مگر سفر کند


چاره ی کار ما تویی یاور و یار ما تویی
توبه نمی‌کند اثر مرگ مگر اثر کند

بهنریت فیلسوف ها کودکان هستند

چرا که واقعیت را حقیقت نمی پندارند

آنها می دانند واقعیت صرفاً واقعیته

میدونن که واقعیت میتونه حقیقت نباشه

آنها می دانند برای خوب بودن فقط باید خوب بود

آنها می دانند نه دروغی وجود دارد نه راستی

آنچه هست را می بینند و آنچا هست را می فهمند

بدی انسان ها زمانی آغاز می شود که دیگر کودک نیستند...

بَسَم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی

به کجا روم ز دستت؟ که نمی‌دهی مَجالی

 

نه رَهِ گُریز دارم نه طریق آشنایی

چه غمْ اوفتاده‌ای را که تواند احتیالی؟

 

همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد

اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی

 

چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن

به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی

 

به تو حاصلی ندارد غَمِ روزگار گفتن

که شبی نَخُفته باشی به درازنای سالی

 

غَمِ حال دردمندان نه عجب گَرَت نباشد

که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی

 

سخنی بگوی با من که چُنان اسیرِ عشقم

که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی

 

چه نشینی ای قیامت؟ بنمای سرو قامت

به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی

 

که نه امشب آن سماع است که دف خلاص یابد

به طپانچه‌ای و بربط برهد به گوشمالی

 

دگر آفتاب رویت مَنِمای آسمان را

که قمر ز شرمساری بِشِکست چون هلالی

 

خَطِ مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی

قلمِ غبار می‌رفت و فرو چکید خالی

 

تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد

گنه است برگرفتن نظر از چُنین جمالی

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند

بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند

همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست

طاقتم اظهار عجزو نا توانی می کند

بلبلی در سینه می نالد هنوزم کاین چمن

با خزان هم آشتی و گل فشانی می کند

ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز

چشم پروین همچنان چشمک پرانی می کند

نای ما خاموش ولی این زهره شیطان هنوز

با همان شور و نوا دارد شبانی می کند

گر زمین دود هوا گردد همانا، آسمان

با همین نخوت که دارد آسمانی می کند

سالها شد رفته دمسازم زدست اما هنوز

در درونم زنده است و زندگانی می کند

با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من

خاطرم با خاطرات خود تبانی می کند

بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

چون بهاران می رسد با من خزانی می کند

طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند

آنچه گردون می کند با ما نهانی می کند

می رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان

دفتر دوران ما هم بایگانی می کند

"شهریارا" گو دل از ما مهربانان نشکنید

ورنه قاضی در قضا نامهربانی می کند

گاهی گمان نمیکنی ، ولی خوب میشود

گاهی نمیشود، که نمیشود، که نمیشود

گاهی بساط عیش خودش جور میشود

گاهی دگر تهیه بدستور میشود

گه جور میشود خود آن بی مقدمه

گه با دو صد مقدمه ناجور میشود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود

گاهی گدایِ گدایی و بخت باتو یار نیست

گاهی تمام شهر گدایِ تو میشود

گاهی برای خنده دلم تنگ میشود

گاهی دلم تراشه‌­ای از سنگ میشود

گاهی تمامِ آبی این آسمان ما

یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود

گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود

از هرچه زندگیست، دلت سیر میشود

گویی به خواب بود جوانی­مان، گذشت

گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود

کاری ندارم کجایی، چه میکنی؟

بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود

ملال ابرها و آسمان بسته و اتاق سرد
تمام روزهای ماه را
فسرده می نماید و خراب می‌کند
و من به یادت ای دیار روشنی کنار این دریچه‌ها
دلم هوای آفتاب می کند

خوشا به آب و آسمان آبی ات
به کوههای سربلند
به دشتهای پر شقایقت، به دره های سایه دار
و مردمان سختکوش، توده کرده رنج روی رنج
زمین پیر پایدار!
هوای توست در سرم
اگر چه این سمند عمر زیر ران ناتوان من
به سوی دیگری شتاب می‌کند

نه آشنا نه همدمی
نه شانه‌ای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی
تویی و رنج و بیم تو
تویی و بی پناهی عظیم تو
نه شهر و باغ و رود و منظرش
نه خانه‌ها و کوچه‌ها نه راه آشناست
نه این زبان گفتگو زبان دلپذیر ماست
تو و هزار درد بی دوا
تو و هزار حرف بی جواب
کجا روی؟ به هر که رو کنی تو را جواب می‌کند

چراغ مرد خسته را
کسی نمی فروزد از حضور خویش
کسش به نام و نامه و پیام
نوازشی نمی‌دهد
اگر چه اشک نیم شب
گهی ثواب می‌کند
نشسته‌ام به بزم دوستان و سرخوشم
بگو بخند و شعر و نقل و آفرین و نوش
سخن به هر کلام و شیوه‌ای ز عهد و از یگانگی است
به دوستی، سخن ز جاودانگی ست
امان ز شبرو خیال
امان،
چه ها که با من این شکسته خواب می کند

اگر چه بر دریچه‌ام در آستان صبح
هنوز هم ملال ابربال می‌کشد
ولی من ای دیار روشنی
دلم چو شامگاه توست
به سینه ام اجاق شعله خواه توست
نگفتمت دلم هوای آفتاب می‌کند.

ذهن احمق مثا مردمک چشم میمونه... هر چقدر بهش نور بیشتری بخوره، تنگ تر میشه...

بلندترین صدا در بین سازها شاید صدای طبل باشد، اما صدایش کم ارزش ترین در بین آنهاست... پر ادعا اما کم ارزش... طبل نباشیم...

انسان در جبری بزرگ متولد می شود و در جبری بزرگتر می میرد. در میان این دو جبر اما به ظاهر اختیار را زندگی میکند....

مدتی قبل در وبلاگ یک نظر سنجی گذاشتم که برخی دوستان لطف کردند و شرکت نمودند. نتایج اون رو میزارم تا شما هم ببینید:

نتایج نظر سنجی