زمانه پندی آزادوار داد مرا
زمانه چون نگری سر به سر همه پند است
به روز نیک کسان گفت تا تو غم نخوری
بسا کسا که به روز تو آرزومند است
زمانه گفت مرا خشم خویش دار نگاه
کهرا زبان نه به بند است پای در بند است
زمانه پندی آزادوار داد مرا
زمانه چون نگری سر به سر همه پند است
به روز نیک کسان گفت تا تو غم نخوری
بسا کسا که به روز تو آرزومند است
زمانه گفت مرا خشم خویش دار نگاه
کهرا زبان نه به بند است پای در بند است
با داده قناعت کن و با داد بزی
در بند تکلف مشو، آزاد بزی
در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور
در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی
چون گذارد خشت اول بر زمین معمار کج
گر رساند بر فلک، باشد همان دیوار کج
می کند یک جانب از خوان تهی سرپوش را
هر سبک مغزی که بر سر می نهد دستار کج
زلف کج بر چهره خوبان قیامت می کند
در مقام خود بود از راست به، بسیار کج
راستی در سرو و خم در شاخ گل زیبنده است
قد خوبان راست باید، زلف عنبر بار کج
نیست جز بیرون در جای اقامت حلقه را
راه در دلها نیابد چون بود گفتار کج
فقر سازد نفس را عاجز، که چون شد تنگ راه
راست سازد خویش را هر چند باشد مار کج
قامت خم بر نیاورد از خسیسی نفس را
بیش آویزد به دامن ها چو گردد خار کج
هست چون بر نقطه فرمان مدار کاینات
عیب نتوان کرد اگر باشد خط پرگار کج
در نیام کج نسازد تیغ قد خویش راست
زیر گردون هر که باشد، می شود ناچار کج
می تراود از سراپای دل آزاران کجی
باشد از مرغ شکاری ناخن و منقار کج
از تواضع کم نگردد رتبه گردنکشان
نیست عیبی گر بود شمشیر جوهردار کج
وسعت مشرب، عنان عقل می پیچد ز راه
موج را بر صفحه دریا بود رفتار کج
گریه مستانه خواهد سرخ رویش ساختن
از درختان تاک را باشد اگر رفتار کج
راست شو صائب نخواهی کج اگر آثار خویش
سایه افتد بر زمین کج، چون بود دیوار کج
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
گر پیر مناجات است ور رند خراباتی
هر کس قلمی رفتهست بر وی به سرانجامی
فردا که خلایق را دیوان جزا باشد
هر کس عملی دارد من گوش به انعامی
ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم
تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی
سروی به لب جویی گویند چه خوش باشد
آنان که ندیدستند سروی به لب بامی
روزی تن من بینی قربان سر کویش
وین عید نمیباشد الا به هر ایامی
ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن
آخر ز دعاگویی یاد آر به دشنامی
باشد که تو خود روزی از ما خبری پرسی
ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی
گر چه شب مشتاقان تاریک بود اما
نومید نباید بود از روشنی بامی
سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی
در کام نهنگان رو گر میطلبی کامی
روزی ز سر سنگ عقابی بهوا خاست
واندر طلب طعمه پر و بال بیاراست
بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت
امروز همه روی زمین زیر پر ماست
بـر اوج فلک چون بپرم از نظـر تــیز
میبینم اگر ذرهای اندر ته دریاست
گر بر سر خـاشاک یکی پشه بجنبد
جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست
بسیار منی کـرد و ز تقدیر نترسید
بنگر که ازین چرخ جفا پیشه چه برخاست
ناگـه ز کـمینگاه یکی سـخت کمانی
تیری ز قضاو قدر انداخت بر او راست
بـر بـال عـقاب آمـد آن تیر جـگر دوز
وز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست
بر خـاک بیفتاد و بغلـتید چو ماهی
وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست
گفتا عجبست اینکه ز چوبست و ز آهن
این تیزی و تندی و پریدنش کجا خاست
چون نیک نگهکرد و پر خویش بر او دید
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم
آنچه از عالم عِلوی است من آن می گویم
رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نِیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
کیست آن گوش که او می شنود آوازم
یا کدام است سخن می کند اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
به یکی عربده مستانه به هم درشکنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
چون شفق گر چه مرا باده ز خون جگر است
دل آزاده ام از صبح طربناک تر است
عاشقی مایه شادی بود و گنج مراد
دل خالی ز محبت صدف بی گوهر است
جلوه برق شتابنده بود جلوه عمر
مگذر از باده مستانه که شب در گذر است
لب فروبسته ام از ناله و فریاد ولی
دل ماتمزده در سینه من نوحه گر است
گریه و خنده آهسته و پیوسته من
همچو شمع سحر آمیخته با یکدیگر است
داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست
ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است
خاک شیراز که سرمنزل عشق است و امید
قبله مردم صاحبدل و صاحب نظر است
سرخوش از ناله مستانه سعدی است رهی
همه گویند ولی گفته سعدی دگر است
نقش رخ آن نگار دارد پاییز
صد جلوه ماندگار دارد پاییز
در خش خش برگهای خشکش یادی
پنهان شده از بهار دارد پاییز
********************************
تلخ است که لبریز حقایق شده است
زرد است که با درد موافق شده است
عاشق نشدی وگرنه می فهمیدی
پاییز بهاریست که عاشق شده است
********************************
ای کاش رها کند من تنها را
این آهن زنگ خورده ی رسوا را
پیچیده به داس کهنه ای پیچک عشق
ای کاش که باغبان نبیند ما را
نور آبی ساطع شده از نمایشگرها در طولانی مدت می تواند روی سلامت چشمان شما تاثرگذار باشد. حالا میخوام دو تا افزونه برای مرورگرهای کروم، فایرفاکس و سافاری معرفی کنم:
1. dark reader = آیکون این افزونه بعد از نصب در بالای سمت چپ مروگرتون قرار می گیره و میتونید بعد از کلیک کردن روی اون به تنظیمات جذابش دسترسی پیدا کنید. این امکانات شامل فیلترهای مختلف برای تنظیمات روشنایی، کنتراست و رنگ صفحات وب و حتی سایز فونت ها می باشد.
2. turn off the lights = این افزونه در بالای سمت راست مرورگر قرار می گیره و با زدن آیکون آن دورتادور ویدئویی که در حال تماشای آن در یک صفحه ی وب هستید را تاریک میکند تا چشمانتان کمتر اذیت شده و تمرکز بیشتری هم روی ویدئوی در حال پخش داشته باشید.
مطالب مرتبط:
روش فعال کردن دکمه هوم نرم افزاری در آیفون
اندروید همچنان دوستدار ری-استارت
بات سرچر و دانلودر یوتیوب در تلگرام
تنظیم دائمی نوشتن متن از سمت راست به چپ در مایکروسافت وورد
مطالبی پیرامون امکان WPS در مودم ها و ورود به تنظیمات مودم D-LINK و غیرفعال کردن آن(تجربه شخصی)
روش حذف مخاطبین در تلگرام(به صورت گروهی)
پینگ چیست و آیا پینگ صفر امکانپذیر است؟
اعجمی ترکی سحر آگاه شد
وز خمار خمر مطربخواه شد
مطرب جان مونس مستان بود
نقل و قوت و قوت مست آن بود
مطرب ایشان را سوی مستی کشید
باز مستی از دم مطرب چشید
آن شراب حق بدان مطرب برد
وین شراب تن ازین مطرب چرد
هر دو گر یک نام دارد در سخن
لیک شتان این حسن تا آن حسن
اشتباهی هست لفظی در بیان
لیک خود کو آسمان تا ریسمان
اشتراک لفظ دایم رهزنست
اشتراک گبر و مؤمن در تنست
جسمها چون کوزههای بستهسر
تا که در هر کوزه چه بود آن نگر
کوزهٔ آن تن پر از آب حیات
کوزهٔ این تن پر از زهر ممات
گر به مظروفش نظر داری شهی
ور به ظرفش بنگری تو گمرهی
لفظ را مانندهٔ این جسم دان
معنیش را در درون مانند جان
دیدهٔ تن دایما تنبین بود
دیدهٔ جان جان پر فن بین بود
پس ز نقش لفظهای مثنوی
صورتی ضالست و هادی معنوی
در نبی فرمود کین قرآن ز دل
هادی بعضی و بعضی را مضل
الله الله چونک عارف گفت می
پیش عارف کی بود معدوم شی
فهم تو چون بادهٔ شیطان بود
کی ترا وهم می رحمان بود
این دو انبازند مطرب با شراب
این بدان و آن بدین آرد شتاب
پر خماران از دم مطرب چرند
مطربانشان سوی میخانه برند
آن سر میدان و این پایان اوست
دل شده چون گوی در چوگان اوست
در سر آنچ هست گوش آنجا رود
در سر ار صفراست آن سودا شود
بعد از آن این دو به بیهوشی روند
والد و مولود آنجا یک شوند
چونک کردند آشتی شادی و درد
مطربان را ترک ما بیدار کرد
مطرب آغازید بیتی خوابناک
که انلنی الکاس یا من لا اراک
انت وجهی لا عجب ان لا اراه
غایة القرب حجاب الاشتباه
انت عقلی لا عجب ان لم ارک
من وفور الالتباس المشتبک
جئت اقرب انت من حبل الورید
کم اقل یا یا نداء للبعید
بل اغالطهم انادی فی القفار
کی اکتم من معیمؤمناغار
توضیحات:
1. نام مرجع را بخاطر ندارم اما این شعر را به این صورت شنیده بودم که با معنی آن هم مطابقت بیشتری دارد:
دو بیت آخر:
معنی ابیات عربی:
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردهست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
وحشت از عشق که نه:
وحشت از غصه که نه:
ترس بیهوده نداریم،
گله از دست کسی نیست
در هوایت بیقرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل از عاشقان میخواستند
جان و دل را میسپارم روز و شب
تا نیابم آن چه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب
میزنی تو زخمه و بر میرود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب
ساقیی کردی بشر را چل صبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
میکشم مستانه بارت بیخبر
همچو اشتر زیر بارم روز و شب
تا بنگشایی به قندت روزهام
تا قیامت روزه دارم روز و شب
چون ز خوان فضل روزه بشکنم
عید باشد روزگارم روز و شب
جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب
تا به سالی نیستم موقوف عید
با مه تو عیدوارم روز و شب
زان شبی که وعده کردی روز بعد
روز و شب را میشمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشکبارم روز و شب
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
غلام همت آن رند عافیت سوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داند
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
بباختم دل دیوانه و ندانستم
که آدمی بچهای شیوه پری داند
هزار نکته باریکتر ز مو این جاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند
مدار نقطه بینش ز خال توست مرا
که قدر گوهر یک دانه جوهری داند
به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
سکوت سرشار از ناگفته هاست
دلتنگیهای آدمی را باد ترانهیی میخواند،
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده میگیرد،
و هر دانهی برفی به اشکی نریخته میماند.
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است؛
از حرکات ناکرده،
اعتراف به عشقهای نهان ،
و شگفتیهای به زبان نیامده،
دراین سکوت حقیقت ما نهفته است؛
حقیقت تو و من.
برای تو و خویش
چشمانی آرزو میکنم،
که چراغها و نشانهها را در ظلماتمان ببیند.
گوشی
که صداها و شناسهها را در بیهوشیمان بشنود.
برای تو و خویش
روحی
که اینهمه را در خود گیرد و بپذیرد.
و زبانی
که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد،
و بگذارد از آنچیزها که در بندمان کشیدهاست سخن بگوییم.
گاه آنچه که ما را به حقیقت میرساند،
خود از آن عاریست!
زیرا تنها حقیقت است که رهایی میبخشد.
از بختیاری ماست شاید
که آنچه میخواهیم یا به دست نمیآید،
یا از دست میگریزد.
میخواهم آب شوم در گسترهی افق؛
آنجا که دریا به آخر میرسد،
و آسمان آغاز می شود.
میخواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم.
حس میکنم می دانم؛
دست می سایم و میترسم؛
باورمیکنم و امیدوارم؛
که هیچچیز با آن به عناد برنخیزد.
میخواهم آب شوم در گسترهی افق؛
آنجا که دریا به آخر میرسد،
و آسمان آغاز می شود.
لطفا ادامه شعر را در ادامه مطلب بخوانید
سکوت سرشار از ناگفته هاست
دلتنگیهای آدمی را باد ترانهیی میخواند،
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده میگیرد،
و هر دانهی برفی به اشکی نریخته میماند.
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است؛
از حرکات ناکرده،
اعتراف به عشقهای نهان ،
و شگفتیهای به زبان نیامده،
دراین سکوت حقیقت ما نهفته است؛
حقیقت تو و من.
برای تو و خویش
چشمانی آرزو میکنم،
که چراغها و نشانهها را در ظلماتمان ببیند.
گوشی
که صداها و شناسهها را در بیهوشیمان بشنود.
برای تو و خویش
روحی
که اینهمه را در خود گیرد و بپذیرد.
و زبانی
که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد،
و بگذارد از آنچیزها که در بندمان کشیدهاست سخن بگوییم.
گاه آنچه که ما را به حقیقت میرساند،
خود از آن عاریست!
زیرا تنها حقیقت است که رهایی میبخشد.
از بختیاری ماست شاید
که آنچه میخواهیم یا به دست نمیآید،
یا از دست میگریزد.
میخواهم آب شوم در گسترهی افق؛
آنجا که دریا به آخر میرسد،
و آسمان آغاز می شود.
میخواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم.
حس میکنم می دانم؛
دست می سایم و میترسم؛
باورمیکنم و امیدوارم؛
که هیچچیز با آن به عناد برنخیزد.
میخواهم آب شوم در گسترهی افق؛
آنجا که دریا به آخر میرسد،
و آسمان آغاز می شود.
چند بار امید بستی و دام بر نهادی تا
دستی یاریدهنده،
کلامی مهرآمیز،
نوازشی،
یا گوشی شنوا
به چنگ آری؟
چند بار دامت را تهی یافتی؟
از پا منشین!
آماده شو
که دیگر بار و دیگر بار
دام بازگستری!
پس از سفرهای بسیار
و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفانخیز،
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم،
بادبان برچینم،
پارو وارهانم،
سکان رها کنم،
به خلوت لنگرگاهت درآیم
و درکنارت پهلو گیرم؛
آغوشت را بازیابم،
استوای امن زمین را،
زیر پای خویش.
پنجه در افکندهایم با دستهایمان
بهجای رها شدن
سنگین، سنگین بر دوش میکشیم، بار دیگران را
به جای همراهی کردنشان
عشق ما نیزمند رهایی است،
نه تصاحب.
در راه خویش ایثار باید،
نه انجام وظیفه.
سپیدهدمان از پس شبی دراز،
در جان خویش آواز خروسی میشنوم،
از دوردست،
و با سومین بانگش درمییابم که
رسوا شدهام.
زخمزننده،
مقاومتناپذیر،
شگفتانگیز،
و پرراز و رمز است،
آفرینش و همهی آن چیزها که شدن را امکان میدهد.
هر مرگ اشارتی است،
به حیاتی دیگر.
اینهمه پیچ،
اینهمه گذر،
اینهمه چراغ،
اینهمه علامت،
همچنان استواری به وفادار ماندن به راهم،
خودم،
هدفم،
و به تو.
وفایی که مرا و تو را به سوی هدف راه مینماید.
جویای راه خویش باش،
از این سان که منم!
در تکاپوی انسان شدن.
در میان راه،
دیدار میکنیم حقیقت را،
آزادی را،
خود را،
در میان راه میبالد و به بار مینشیند،
دوستیی که توانمان میدهد،
تا برای دیگران مأمنی باشیم و یاوری.
این است راه تو من.
در وجود هرکس رازی بزرگ نهان است،
داستانی، راهی، بیراههای
طرحافکندن این راز،
راز من و راز تو،
راز زندگی،
پاداش بزرگ تلاشی پرحاصل است.
بسیاروقتها با یکدیگر از غم و شادی خویش،
سخن ساز میکنیم.
اما در همهچیزی رازی نیست.
گاه سخن گفتن از زخمها نیازی نیست.
سکوت ملالها، از راز ما سخن تواند گفت.
به تو نگاه میکنم،
و میدانم که تو تنها نیازمند یکی نگاهی؛
تا به تو دل دهد،
آسودهخاطرت کند،
بگشایدت،
تا به درآیی.
من پا پس میکشم،
و در نیمهگشوده به روی تو بسته میشود.
پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم،
از دیگران شکوه آغاز میکنم.
فریاد میکشم که ترکم گفتهاند.
چرا از خود نمیپرسم،
کسی را دارم
که احساسم را،
اندیشه و رویایم،
زندگیم را،
با او قسمت کنم؟
آغاز جداسری شاید از دیگران نبود.
حلقههای مداوم،
پیاپی تا دوردست،
تصمیم درست صادقانه؛
با خود وفادار میمانم آیا؟
یا راهی سهلتر انتخاب میکنم؟!
بیاعتمادی دری است
خودستایی و بیم، چفت و بست غرور است.
و تهیدستی دیوار است و لولا است،
زندانی را که در آن محبوس رای خویشیم.
دلتنگیمان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن،
از رخنههایش تنفس میکنیم.
تو و من
توان آن را یافتیم که برگشاییم؛
که خود را بگشاییم.
بر آنچه دلخواه من است، حمله نمیبرم
خود را به تمامی بر آن میافکنم.
اگر بر آنم که دیگربار و دیگربار،
برپای بتوانمخاست،
راهی بهجز اینم نیست.
توان صبر کردن برای رویارویی با آنچه باید روی دهد،
برای مواجهه با آنچه روی میدهد،
شکیبیدن،
گشادهبودن،
تحملکردن،
آزاد بودن.
چندانکه به شکوه درمیآییم،
از سرمای پیرامون خویش،
از ظلمت،
از کمبود نوری گرمیبخش،
چون همیشه میبندیم دریچه کلبهمان را،
روحمان را.
اگر میخواهی نگهم داری، دوست من!
از دستم میدهی.
اگر میخواهی همراهیم کنی، دوست من!
تا انسان آزادی باشم،
میان ما، همبستگی از آنگونه میروید،
که زندگی هر دو تن ما را،
غرقه در شکوفه میکند.
من آموختهام،
به خود گوش فرا دهم،
و صدایی بشنوم
که با من میگوید:
این لحظه مرا چه هدیه خواهد داد؟
نیاموختهام گوش فرا دادن به صدایی را
که با من در سخن است
و بیوقفه میپرسد:
من بدین لحظه چه هدیه خواهم داد؟
شبنم و برگها یخزدهاست
و آرزوهای من نیز.
ابرهای برفزا بر آسمان درهممیپیچد،
باد میوزد و طوفان درمیرسد،
زخمهای من میفسرد.
یخ آب میشود،
در روح من،
اندیشههایم.
بهار، حضور توست؛
بودن توست.
کسی میگوید:
آری،
به تولد من،
به زندگیم،
به بودنم،
ضعفم،
ناتوانیم،
مرگم.
کسی میگوید:
آری،
به من،
به تو،
و از انتظار طولانی شنیدن پاسخ من،
شنیدن پاسخ تو،
خسته نمیشود.
پرواز اعتماد را با یکدیگر تجربه کنیم.
وگرنه میشکنیم بالهای دوستیمان را.
با درافکندن خود به دره،
شاید سرانجام به شناسایی خود توفیق یابیم.
زیر پایم،
زمین از سمضربهی اسبان میلرزد.
چهارنعل میگذرند، اسبان،
وحشی، گسیختهافسار،وحشتزده.
به پیش میگریزند.
در یالهاشان گره میخورد، آرزوهایم.
دوشادوششان میگریزد خواستهایم.
هوا سرشار از بوی اسب است
و غم
و اندکی خنده.
در افق،
نقطههای سیاه کوچکی میرقصند،
و زمینی که بر آن ایستادهام،
دیگر باره آرام یافته است.
پنداری رویایی بود و همین.
رویای آزادی
یا احساس حبس و بند.
در سکوت با یکدیگر پیوند داشتن،
همدلی صادقانه
وفاداری ریشهدار
اعتماد کن.
از تنهایی مگریز.
به تنهایی مگریز.
گهگاه آن را بجوی و تحمل کن.
به آرامش خاطر مجالی ده.
یکدگر را میآزاریم،
بیآنکه بخواهیم.
شاید بهتر آن باشد که دست به دست یکدیگر دهیم؛
بیسخنی.
دستی که گشاده است،
میبرد،
میآورد،
رهنمونت میشود،
به خانهای که نور دلچسبش،
گرمیبخش است.
از کسی نمیپرسند
چه هنگام میتواند خدانگهدار بگوید،
از عادات انسانیش نمیپرسند،
از خویشتنش نمیپرسند.
زمانی به ناگاه،
باید با آن روی در روی درآید،
تاب آرد،
بپذیرد
وداع را،
درد مرگ را،
فروریختن را.
عشق بازی کار هر شیاد نیست
این شکار دام هر صیاد نیست
عاشقی را قابلیت لازم است
طالب حق را حقیقت لازم است
عشق از معشوق اول سر زند
تا به عاشق جلوه ی دیگر دهد
تا بحدی که برد هستی از او
سرزند صد شورش و مستی از او
شاهد این مدعی خواهی اگر
بر حسین و حالت او کن نظر
روز عاشورا در آن میدان عشق
کرد رو را جانب سلطان عشق
بار الها این سرم این پیکرم
این علمدار رشید این اکبرم
این سکینه این رقیه این رباب
این عروس دست و پا اندر خضاب
این من و این ساربان این شمر دون
این تن عریان میان خاک و خون
این من و این ذکر یارب یاربم
این من و این ناله های زینبم
پس خطاب آمد زحق کی شاه عشق
ای حسین ای یکه تاز راه عشق
گر تو بر من عاشقی ای محترم
پرده برکش من بتو عاشق ترم
غم مخور که من خریدار توام
مشتری بر جنس بازار توام
هر چه بودت داده ای در راه ما
مرحبا صد مرحبا خود هم بیا
خود بیا که میکشم من ناز تو
عرش و فرشم جلمه پا انداز تو
لیک خود تنها نیا در بزم یار
خود بیا و اصغرت را هم بیار
خوش بود در بزم یاران بلبلی
خاصه در منقار او برگ گلی
خود تو بلبل گل علی اصغرت
زودتر بشتاب سوی داورت
معنی: یعنی زوارش در رفته، داغون(داغان*) شده، به فنا رفته
زِرت(فِزرت): رمق = توانایی
قمصور: خراب = تباه = داغان
نوع گویش: تهرانی(لهجه و گویش تهرانی)
معادل ها: تِلنگش در رفته = زِوارش در رفته = فِزرتِش در رفته
*داغان: متلاشی = از هم پاشیده
آن کس که بداند و بخواهد که بداند
خود را به بلندای سعادت برساند
آن کس که بداند و نداند که بداند
با کوزه آب است ولی تشنه بماند
آن کس که نداند و بخواهد که بداند
جان و تن خود را ز جهالت برهاند
آن کس که نداند و نخواهد که بداند
حیف است چنین جانوری زنده بماند
یک روایت دیگر:
از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است
دیده هرجا باز می گردد دچار رحمت است
خواه ظلمتکن تصور خواه نور آگاه باش
هرچه اندیشی نهان و آشکار رحمت است
ذرهها در آتش وهم عقوبت پر زنند
باد عفوم اینقدر تفسیر عار رحمت است
دربساط آفرینش جزهجوم فضل نیست
چشم نابینا سپید از انتظار رحمت است
ننگ خشکی خندد ازکشت امیدکس چرا
شرم آن روی عرقناک آبیاررحمت است
قدردان غفلت خودگر نباشی جرم کیست
آنچه عصیانخواندهای آیینهدار رحمت است
کو دماغ آنکه ما از ناخدا منتکشیم
کشتی بیدست و پاییها کنار رحمت است
نیست باک از حادثاتم در پناه بیخودی
گردشرنگیکه من دارم حصار رحمت است
سبحهٔ دیگر به ذکر مغفرت درکار نیست
تا نفس باقیست هستی در شمار رحمت است
وحشی دشت معاصی را دو روزی سر دهید
تاکجا خواهد رمید آخر شکار رحمت است
نه فلک تا خاک آسودهست در آغوش عرش
صورت رحمان همان بیاختیار رحمت است
شام اگرگلکرد بیدل پردهدار عیب ماست
صبح اگر خندید در تجدیدکار رحمت است
برخی روایت دارند که مولانا این شعر را سروده و بعد برخی شاعران کپی کرده اند، برخی هم روایت می کنند که این شعر مربوط به داریوش اقبالی است. و نیز سه روایت مختلف از این شعر همواره در منابع متفاوت منتشر می شود که هر سه مورد را اینجا برایتان جمع آوری کردم:
پیر منم جوان منم تیر منم کمان منم
یار مگو که من منم ،من نه منم ،نه من منم
گر تو توئی و من منم ،من نه منم ،نه من منم
عاشق زار او منم ، بی دل و یار او منم
یار و نگار او منم ، غنچه و خار او منم
لاله عذار او منم ، چاره ی کار او منم
بر سر دار او منم ، من نه منم ، نه من منم
باغ شدم ز ورد او ، داغ شدم ز پیش او
لاف زدم ز جام او ، گام زدم ز گام او
عشق چه گفت نام او من نه منم،نه من منم
دولت شید او منم ، باز سپید او منم
راه امید او منم ،من نه منم ،نه من منم
گفت برو تو شمس حق، هیچ مگو ز آن و این
تا شودت گمان یقین ،من نه منم ،نه من منم
*****
پیر منم جوان منم تیر منم کمان منم
دولت جاودان منم من نه منم نه من منم
سرو من اوست در چمن روح من اوست در بدن
نطق من اوست در دهن من نه منم نه من منم
زین واقعه مدهوشم با هوشم و بی هوشم
هم ناطق خاموشم هم نوح خموشانم
زان رنگ چه بی رنگم زان طره چه آونگم
زان شمع چو پروانه یارا چه پریشانم
هم ساقی و هم مستم هم فرقم و هم بختم
هم محنت و هم بختم هم دردم و درمانم
هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم
هم چاکر و هم میرم هم اینم و هم آنم
*****
خواجه مگو که من منم من نه منم نه من منم
گر تو تویی و من منم من نه منم نه من منم
عا شق زار او منم بی دل و یا ر او منم
با غ و بها ر او منم من نه منم نه من منم
یار و نگار او منم غنچه و خار او منم
بر سر دار او منم من نه منم نه من منم
لاله عذار او منم چاره ی کار او منم
حسن وجوار او منم من نه منم نه من منم
باغ شدم زورد او داغ شدم زگرد او
زاغ شدم ز درد او من نه منم نه من منم
آب گذشت از سرم بخت برفت از برم
ماه بریخت اخترم من نه منم نه من منم
لاف زدم ز جام او گام شدم ز گام او
عشق چه گفت نام او من نه منم نه من منم
روح مرا حیات ازو ذات مرا صفات ازو
فقر مرا ذکات از او من نه منم نه من منم
جان مرا جمالازو نفس مرا جلال ازو
عشق مرا کمال ازومن نه منم نه من منم
قرق شدم ز روح او بحر شدم ز نوح او
تا برسد فتوح او من نه منم نه من منم
دولت شید او منم باز سپید او منم
راه امید او منم من نه منم نه من منم
گفت برو تو شمس دین هیچ مگو از ان واین
تا شودت گمان یقین من نه منم نه من منم
تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی
تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی
من همه در حکم توام تو همه در خون منی
گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی
با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری
باش چنین تیز مران تا که بدانم که تویی
دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من
کرد خبر گوش مرا جان و روانم که تویی
چون همه جان روید و دل همچو گیاه خاک درت
جان و دلی را چه محل ای دل و جانم که تویی
ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما
لیک مرا زهره کجا تا به جهانم که تویی
چون تو مرا گوش کشان بردی از آن جا که منم
بر سر آن منظرهها هم بنشانم که تویی
مستم و تو مست ز من سهو و خطا جست ز من
من نرسم لیک بدان هم تو رسانم که تویی
زین همه خاموش کنم صبر و صبر نوش کنم
عذر گناهی که کنون گفت زبانم که تویی
همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر
سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر
همه غوطهها بخوردی همه کارها بکردی
منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر
همه نقدها شمردی به وکیل درسپردی
بشنو از این محاسب عدد و شمار دیگر
تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی
نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر
خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی
نه چو روسبی که هر شب کشد او بیار دیگر
نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگس
بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر
همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد
هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگر
که اگر بتان چنیناند ز شه تو خوشه چینند
نبدست مرغ جان را به جز او مطار دیگر
"از میزودی شرمق حلفی"
معروف به "صاف"
شعر در وصف حادثه:
از درد سر بُگداختم
لُپ چون گلاب انداختم
قِرقِرخَرک پرداختم
از صمغ گوشم ناله ام
فک در میان روی او
دندان عقلم سوی او
پس گردنم سوراخ شد
از درد چوُن آلاله ام
کتفم به جان آمد مرا
ساعد نهان آمد مرا
شلتوک شصتم پاره شد
مانند دختر خاله ام
قَرنیت پهلویم ببین
پِت را چونان کوهم ببین
پرپرتِ رانم کَنده شد
پَرپَر زند کنجاله ام
حلقم به نافم بند شد
اَزبان من دربَند شد
قِرقِرپِتَم آغشته شد
چون تسمه ی نقاله ام
بعد از تب اَرزن مرا
یک آرزو ماند مرا
بهتر طبیبی آیدم
درمان کند یکساله ام
شعر در وصف خشونت:
شب شد و باز این دلِ خون، جامِه کند جامه ی خون
شب شد و ابلیس مرا، جامه دَرَد وَر بدنم
در پی مردار دَوان، در شب ظلمانیِ جان
جغد فلک تیغ کِشَد، گریه کنم یحتملم
ناله ی شبگیرِ چو نی، وحشت بازار کُنِی
تیغ کشم بر رگ وی، تیر کِشَد بر سُخَنَم
پشت مرا خنجر تو، روی مرا هَنجر تو
هر طرفم گَنجَرِ تو، قاق بود پیروهَنَم
خون به جگر کرده مرا، پرده به در کرده مرا
وحشت از این بیشتر، شَرحه کند زُرتوغَنم
خَنجِ دلم خون کُنَدَش، اشک چو جیحون کُنَدَش
باز به خون آبه یِ دل، نسبت او من پَهَنَم
عجب آن دلبر زیبا کجا شد
عجب آن سرو خوش بالا کجا شد
میان ما چو شمعی نور میداد
کجا شد ای عجب بیما کجا شد
دلم چون برگ میلرزد همه روز
که دلبر نیم شب تنها کجا شد
برو بر ره بپرس از رهگذریان
که آن همراه جان افزا کجا شد
برو در باغ پرس از باغبانان
که آن شاخ گل رعنا کجا شد
برو بر بام پرس از پاسبانان
که آن سلطان بیهمتا کجا شد
چو دیوانه همیگردم به صحرا
که آن آهو در این صحرا کجا شد
دو چشم من چو جیحون شد ز گریه
که آن گوهر در این دریا کجا شد
ز ماه و زهره میپرسم همه شب
که آن مه رو بر این بالا کجا شد
چو آن ماست چون با دیگرانست
چو این جا نیست او آن جا کجا شد
دل و جانش چو با الله پیوست
اگر زین آب و گل شد لاکجا شد
بگو روشن که شمس الدین تبریز
چو گفت الشمس لا یخفی کجا شد