سلام دوستان
امیدوارم حالتون عالی باشه
در
عصر بدی هستیم، در زمانی که زمانه اش بدحال است... و همه می روند و هیچکس
نمی ایستد و هیچکس نمیبیند و نمی گوید حدیث دل... اما شاید تو بیایی و
بمانی و بگویی از خود... از من... از نیستیِ هستی... از هستیِ نیستی...
مدتیست بنده اوضاع و احوالی را احساس و رویت می کنم. شاید مثال پستی که قبلاً گذاشته بودم، عده ای از دوستان باور نکنند و جوابی در دفاع از ناروایی آن بنویسند، بهر حال همه نظرات و احساس های شما دوستان برای من بسیار قابل احترامه... حال چند بیتی در جهت پیشگویی آینده و نگرانی هایم، بیم هایم و امیدهایم می نویسم:
روزها را گران، پی در پی روان
ظلمت فراوان، همه آشکار می بینم
چون خوب و بد شود درهم
درهم، همه را گران میبینم
در زمانی نه چندان دور و ناپیدا
اتفاقی بزرگ و گران، همان می بینم
سالی که شود نُه و هشت
هفت و هشت، هر دو را نگران می بینم
چون باطن عده ای شود نمایان
نترس عبرت گیر، عده ای نالان می بینم
با این و آن، این و آن درگیر و هم گیر
همه آن و این، هر چه هست زنجیر میبینم
آری ای دوست، اوضاع درهم و برهم و تار
تا دوردست ها هر چه هست پریشان میبینم
آری ای شمس دل، بگشای دست و بیا
شاید من و تو هر دو یک شویم، جلوه گر میبینم